«مادر ایران» میهمان سلطان خراسان

ساعاتی در رواق «نجمه خاتون» میهمان حرف‌های دلنشین مادر شهیدان فرجوانی

«مادر ایران» میهمان سلطان خراسان

پیر شده بود... خیلی پیر. از آخرین باری که دیدمش خیلی نمی‌گذشت اما رد تلخ سن و سال زیر چشم‌هایش جا خوش کرده بود. هرچند لبخندش هنوز همان بود که بود؛ گیرا و شیرین و خونگرم.


خانم مجری دهانش را به میکروفون نزدیک‌تر کرد: «حاجیه عصمت احمدیان، مادر شهیدان اسماعیل و ابراهیم فرجوانی در تمام هشت سال دفاع مقدس، اهواز را ترک نکرد و هر دو شهیدش را خودش به خاک سپرد! شهید اسماعیل بی‌سرش را خودش به خاک سپرد، میوه‌ دلش را... و تا آخرین روز جنگ در گردان ‌ام‌البنین(س) در خدمت حاج قاسم و اسلام بود».  چشم زن‌ها از شنیدن غصه‌ قصه‌ جوانِ رزمنده و بی‌سرِ حاجیه احمدیان اشکی شد اما حاجیه خودش را به نشنیدن زد! انگار نه انگار که صاحب صبرِ تحمل همه‌ این دردها خودش بود. زل زدم توی چشم‌هایش. مثل وقت‌هایی که عصرهای اهواز، برایمان قصه‌ شهادت اسماعیل و ابراهیمش را می‌گفت و ما از شنیدنش سیر نمی‌شدیم.. 
چشم‌هایش را روی هم انداخت و سرش را تکان داد:
 «40 سال است از شهیدها گفتیم، از جبهه‌ها که دانشگاه واقعی بود گفتیم، از شجاعت و مردانگی جوان‌هایمان گفتیم، دیگر هرچه باید از آن‌ها بگوییم، گفته‌ایم! 
درست است که شهید دادن و داغشان را به دل سپردن و همه‌ این‌ها با امام حسین(ع) بود و ایشان را شهید و به خون مبارکش غوطه‌ور کردند اما رفت و این رسالت با که ماند؟ با حضرت زینب(س). دخترِ حضرت زهرا (س) و حیدر کرار(ع) ماند تا در مجلس یزید، یزیدیان را رسوا کند و ما الان نشسته‌ایم و فقط از شهیدان می‌گوییم!» 
 از جوابش تعجب کردم. انگار سن حاجیه عصمت هرچه بالاتر می‌رفت دغدغه‌هایش هم بیشتر می‌شد. دستش را گرفتم: «یعنی چی حاجیه؟ از شهیدها نگوییم؟».
هنوز سر حرف خودش بود: «ببین دخترم! دقیقه‌ها وظیفه‌ها را متغیر می‌کند. آن زمان، آن‌ جوانمردان رفتند و کارشان را انجام دادند ولی من و شما چکار کردیم؟ آن‌ها رفتند و کار را دست من سپردند و من، می‌دانم هیچ کاری نکرده‌ام».
گلایه‌های حاجیه عصمت احمدیان تلخ بود اما حق. سرش را بین دو دستم گرفتم و بوسیدم: «پس چکار کنیم حاجیه؟»
خانم خادم بالای سرمان ایستاده بود تا دست حاجیه خانم را بگیرد و او را بالا ببرد. زن‌های مشهدی زیر گوش هم پچ‌پچ می‌کردند. متوجه شده بودند این حاجیه همان حاجیه است که خانم مجری برایشان می‌گفت. به خانم خادم گفتم دو دقیقه‌ای دندان به جگر بگیرد. نه اینکه بخواهم مصاحبه کامل شود، نه. حالا دنبال جواب سؤالی بودم که حاجیه توی سرم گذاشته بود. اینکه ما چه کردیم و کجای کاریم؟ 
حاجیه به شانه‌ام تکیه زد تا بلند شود. صدایش را بلندتر کرد: «آهای دبیرستانی‌ها، آهای دانشجوها، آهای دخترهای گلم، آهای عزیزان دلم،بیایید و منِ پیرزن را راهنمایی کنید که چکار کنم برای اسلام؟ شما الان باید همه کارها را به دست بگیرید و بیایید به من بگویید اتحاد، دوستی، یکپارچگی و مادر فرزندی را در جامعه رونق بدهیم».
زن‌های مشهدی و زائرها دنبال حاجیه دویدند و بغلش گرفتند. تازه پیدایش کرده بودند. من کفش‌هایم را بی‌سروصدا بلند کردم تا بیرون بروم. خانم خادم که رفتنم را دید، صدایم زد: «کجا می‌روید خانم؟ مگر نگفتید خبرنگارید؟ برنامه تازه شروع شده. حاجیه می‌خواهد سخنرانی کند!» خندیدم و برایش دست تکان دادم: «التماس دعا عزیزم، من جوابم را از حاجیه گرفتم!»

برچسب ها :
ارسال دیدگاه