«رواق کودک» رواق انس نوردیده‌ها با مهربانی آقا

«رواق کودک» رواق انس نوردیده‌ها با مهربانی آقا

حنانه سالمی

زیارت حال می‌خواهد و حال دل که مهیا باشد، حال روح و روان هم در صحن و سرای حرم و بارگاه امام رضا(ع) جور می‌شود. خیلی وقت‌ها خانوادگی می‌آییم تا بچه‌ها هم با این حرم مصفا آشنا شوند، بدوند، جست‌وخیز کنند و حس خوب داشته باشند.


لابه‌لای دفعاتی که می‌آییم، گاهی هم پیش می‌آید که لازم است تنها باشیم، تنها دعا بخوانیم، اصلاً لازم است تنها گوشه‌ای کِز کرده و با آقا خلوت کنیم. گاهی هم پیش می‌آید طفلانمان بدانند حرم فقط جای زیارت نیست و می‌توانند جور دیگری هم دوستش داشته باشند.
همه این دلایل کافی است که بخواهیم سری به رواق کودک بزنیم تا زیارت دلچسب و آرامش فرزند را توأم داشته باشیم.
از سمت خیابان نواب که بیایید حرم، درست بالای صحن کوثر و سمت چپ چایخانه، سه درِ قهوه‌ای چوبی است که شما را می‌بَرد به یک دنیای دیگر! توی آن دنیا که البته ما بزرگ‌ترها را به آن راه نمی‌دهند و اسمش «کبوترانه» است، نه کسی به کسی بدی می‌کند و نه وقت کافی برای غصه خوردن هست. تازه همه هم آنجا می‌خندند و از ته قلب‌های اکلیلی‌شان خوشحال‌اند!
اینجا که دوست دارم کم‌کم خودتان متوجه شوید کجاست، فرقی نمی‌کند پدر باشید یا مادر و مثل من، شاید خبرنگار؛ چون برای داخل شدن به این دنیای رنگی، پارتی‌بازی نمی‌کنند و باید مثل بقیه توی صف بایستید. حالا صف گرفتن که برای ما ایرانی‌ها عادت است اما صف‌های کبوترانه لطف دیگری دارد.

زیارت با خیال راحت
خانم جوادی که ته این صف ایستاده و از شلوغ کردن پسرهایش کمی کلافه شده، از اراک آمده و امیرحسین پنج ساله و امیرعباس سه ساله‌اش از دست‌هایش آویزان‌اند. 
می‌پرسم: «چطور با این‌ها می‌روی زیارت؟» آه بلندی می‌کشد و امیرعباس را توی بغلش قفل می‌کند: «دیروز آن‌قدر توی دست و پای زائرها پیچیدند که زمین خوردند». بینی امیرحسین هنوز یک خراشیدگی بزرگ داشت و روی آرنج امیرعباس، خون، دلمه بسته بود. می‌گویم: «پس اینجا نمی‌ترسی شلوغی کنند یا بلایی سر خودشان بیاورند؟»
می‌خندد و نفر جلویی که رد می‌شود، قدم تند می‌کند: «ببخشید نوبتم رسید! چی پرسیدی؟ آهان، داشتم می‌گفتم، اینجا بچه‌ها آزادند هر کاری می‌خواهند بکنند! این خانم‌ها آن‌قدر خوب باهاشان رفتار می‌کنند که منی که مادرشان هستم بلد نیستم این‌طور آرامشان کنم. می‌سپارمشان دست‌ خودشان و یک دل سیر می‌روم زیارت. خدا خیرشان بدهد».
 
رواقی برای بچه‌ها 
از انیمیشن و اتاق نقالی امام رضایی و نمایش جذاب عروسکی که جیغ و کف و دست و هورای بچه‌ها را تا آسمان رسانده، رد می‌شوم و می‌ایستم وسط یک سالن پر از مدادرنگی و بادکنک. جان می‌دهد برای اینکه مدادها را بتراشی و با نوک تیزشان به جان بادکنک‌ها بیفتی، اما هرچقدر یواشکی بچه‌ها را وسوسه می‌کنم، نچ می‌گویند.
توی همین 40دقیقه‌ای که میهمان رواق کودک‌اند، آن‌قدر عاشق خاله‌ها شده‌اند که دلشان نمی‌آید حتی یک کارِ بدِ کوچولو هم انجام دهند.
مثل اینکه کل ماجرا را لو دادم؛ بله، اینجا «رواق کودک» است، تکه بهشتی از بهشت بزرگ حرم که بچه‌های ایرانی و حتی خارجی یاد می‌گیرند امام رضا(ع) که بود و چقدر دوستشان داشت؛ که زیارت یعنی چی و این همه آدم اینجا چه کار می‌کنند؛ حتی ایوان طلا و نقاره‌خانه و ضریح و صحن را هم با زبان کودکانه یادشان می‌دهند و تا یک ماه آینده قرار است سالن سینمای بچه‌ها هم به بهره‌برداری برسد.

 خاله صداوسیمایی 
پشت صندلی‌های رنگی می‌نشینم تا برنامه خاله خدیجه تمام شود. خانم خدیجه قاسمی دستی بر آتش دارد، از گویندگی و صداپیشگی تا بازیگری و عروسک‌گردانی در صداوسیما. برنامه که تمام می‌شود بچه‌ها دورش حلقه می‌زنند و او با حوصله، قربان صدقه‌ تک به تکشان می‌رود. بعد چادر رنگی‌اش را درمی‌آورد و عبای مشکی می‌پوشد. می‌پرسم‌: «شما با این همه فعالیت در صداوسیما، چطور وقت می‌کنید رواق کودک را هم پر از شادی کنید؟ تازه لباس‌های رنگی هم که با خودتان آورده‌اید».
دختر چهار ساله‌ای با موهای بور فرفری از چادرش آویزان می‌شود. خاله خدیجه روبه‌رویش می‌نشیند و محکم همدیگر را بغل می‌کنند.آن‌قدر مهربان و خوش‌خنده است که بچه‌ها نمی‌توانند از قصه‌هایش دل بکنند. با خنده تعارف می‌دهد جلوتر برویم: «همه‌ کارها و فعالیت‌ها را بگذار یک طرف زندگی‌ام و رواق کودک آن طرفش. هرچقدر هم با خودم کلنجار می‌روم باز کفه‌ رواق کودک همیشه برایم سنگین‌تر است. اصلاً بین بچه‌ها که می‌آیم حالم بهتر می‌شود».
صدایش را آرام‌تر می‌کند و ریز ریز می‌خندد: «یکی از همین روزهای رواق کودک، مدام یک بچه تکراری را توی برنامه‌ها می‌دیدم، اول فکر می‌کردم اشتباه کرده‌ام اما بعدازظهر بود که متوجه شدم خودش است؛ از صبح که آمده بود تا ساعت 7عصر، هر برنامه‌ای را چهار پنج بار نشسته بود و تازه خوشحال هم بود و بیشتر از بقیه بچه‌ها هم مشارکت داشت.
آخر برنامه آن‌قدر خسته بود که خودش از روی صندلی بلند شد و یک گوشه روی قالی‌ها دست کوچکش را زیر سرش گذاشت و خوابید. بغلش کردم و روی پایم خواباندمش و از شماره روی گردنش، شماره تماس خانواده‌اش را که موقع پذیرش گرفته بودیم درآوردیم و زنگ زدیم که بچه‌ شما فقط 40دقیقه می‌تواند توی رواق باشد اما از صبح تا حالا اینجاست. آن بندگان خدا هم از پشت تلفن گفتند اصلاً بچه را یادشان رفته و نیم ساعت دیگر از موج‌های آبی برمی‌گردند! و جالب اینجاست وقتی خانواده‌اش آمدند و بیدار شد هم حاضر نبود برود!»

کیک و آبمیوه‌ حرم 
دخترها کمی بهترند اما پسرها از دیوار راست بالا می‌روند و مربی‌ها از گل نازک‌تر بهشان نمی‌گویند. خانم جهاندیده‌ دهه هفتادی، سرکشیک اول است اما پرحوصله. خنده از دهانش نمی‌افتد و حواسش جمع است که بچه‌ها، کیک و آبمیوه تبرکی حرمشان را حتماً بخورند. می‌گویم: «عجب حوصله‌ای داری خواهر! آدم به بچه‌ خودش هم این‌طور با عشق غذا نمی‌دهد» با خنده رو می‌گیرد و یک لقمه از کیک، در دهان دختربچه می‌گذارد: «اینجا حسابش فرق دارد. ما نوکر میهمان‌های آقا امام رضاییم، اصلاً هم فرقی ندارد که سن و سال‌دار باشند یا مثل این فرشته‌های کوچولو، کم سن و سال. باید یک خاطره شیرین از حرم در ذهنشان بکاریم». می‌پرسم: «روزی چند بچه را پذیرش می‌کنید؟» لب‌هایش را جمع می‌کند و سر می‌چرخاند: «خیلی. خودت که می‌بینی اینجا چقدر شلوغ است. اما با یک حساب سرانگشتی شاید بیشتر از 2هزار و500 تا!» می‌خندد و یک کیک و آبمیوه هم به من می‌دهد: «اصلاً شما بگو روزی هزار تا بچه بیایند اینجا. قدم همه‌شان سر چشم. دلمان هم بخواهد و از خدایمان هم باشد که به این فرشته‌های زائر، خدمت کنیم. نگاهشان کن. تو را خدا ببین. دلت می‌آید از این صورت‌های معصوم و ماه و پاک، دل بکنی؟»
خداحافظی می‌کنم و از رواق کودک یا همان کبوترانه بیرون می‌روم. پر از خنده و نشاطم، سرحال. اصلاً این بچه‌ها هرکجا که باشند با خنده‌های شیرینشان به مُرده هم جان می‌دهند. کنار چایخانه می‌ایستم و از آنجا به رواق کودک و رنگ و لعاب قشنگش خیره می‌شوم و با خودم می‌گویم: ‌«حالا یا ما بچه‌های دهه 70 و 80 بدشانس بودیم یا این دهه نودی‌ها خیلی خوش‌شانس‌اند که یک بخش بزرگ حرم را، یک رواق قشنگ را، به نام‌ شادی‌هایشان زده‌اند، اما هرچه هست فقط می‌توانم بگویم: «خوش به حالشان! ما که بچگی‌هایمان از این چیزها توی حرم ندیده بودیم». 

برچسب ها :
ارسال دیدگاه