فراتر از ۴۰ درجه
رقیه توسلی
کی میداند توی سر آدمها چه میگذرد! مثلاً تو سر همین پسر عینکی که مثل من منتظر آمدن اتوبوس است و محض تنفس هم که شده لحظهای از موبایلش جدا نمیشود. توی سر خانوم بچه به بغلی که مشغول خوردن بیسکویت است. یا تو سر پیرمردی که سیگار دود میکند در عرقریزان 40درجه سانتیگراد.
اتوبوس، شلوغ میآید و صندلی خالی ندارد. میایستم کنار خانمی عصبانی. برافروختگیاش را اگر تخمین بزنم بی بروبرگرد بالای چهل درجه میشود. دارد با تلفن مکالمه میکند و پاک یادش رفته کجاست.
یک آن صدای نفرینش میآید و سر آدم پشت خط فریاد میکشد: بس کن!... این دومین باره صاحبکارت به من زنگ میزنه... چرا دستکجی میکنی؟ آقافرامرز چرا اعتماد سرت نمیشه؟ دستی دستی خودتُ بیکار کردی. آقاوکیل گفت یک ماه پیش باهات اتمام حجت کرده... گفته این مدل منشی به درد من نمیخوره ... من جای تو از خجالت نفسم
بالا نمیاد.
نمیفهمم اصلاً کی اتوبوس میرسد به ایستگاهی که باید پیاده شوم. دلم پیش باقی قصه است ...اما چه میشود کرد که اگر به خواهش قلبم جواب بدهم و نروم سمت اداره، آن وقت خودخواسته از ساعت کاری زدهام. آن وقت میشود آنچه که نباید. پس آرام پیاده میشوم. نه مثل همیشه. مثل دانشآموزی که درس و تلنگر تازهای گرفته. فهمیده ته قصه فرامرز به کجا میرسد و ماه چقدر پشت ابر پنهان میماند!
توی خیابان منتهی به اداره، چهره آدمها را وارسی میکنم. کی میداند توی سر آدمها چه میگذرد! واقعاً هیچ کس. جمله دوستداشتنی رفیقی میآید توی ذهنم؛ «آدمیزاد برای اینکه آدمیزاد نماند باید انسان ببیند».
با خودم میگویم خدا را چه دیدی! شاید کارفرمای آقای فرامرز یک بار دیگر از خبط او چشمپوشی کرد و فرصت داد. شاید تحولی اتفاق افتاد توی دست و سر آقای فرامرز.
سنجاق
پیامبر اکرم(ص): عبادت هفتاد قسم است که برترین آن کسب روزی حلال است.
اتوبوس، شلوغ میآید و صندلی خالی ندارد. میایستم کنار خانمی عصبانی. برافروختگیاش را اگر تخمین بزنم بی بروبرگرد بالای چهل درجه میشود. دارد با تلفن مکالمه میکند و پاک یادش رفته کجاست.
یک آن صدای نفرینش میآید و سر آدم پشت خط فریاد میکشد: بس کن!... این دومین باره صاحبکارت به من زنگ میزنه... چرا دستکجی میکنی؟ آقافرامرز چرا اعتماد سرت نمیشه؟ دستی دستی خودتُ بیکار کردی. آقاوکیل گفت یک ماه پیش باهات اتمام حجت کرده... گفته این مدل منشی به درد من نمیخوره ... من جای تو از خجالت نفسم
بالا نمیاد.
نمیفهمم اصلاً کی اتوبوس میرسد به ایستگاهی که باید پیاده شوم. دلم پیش باقی قصه است ...اما چه میشود کرد که اگر به خواهش قلبم جواب بدهم و نروم سمت اداره، آن وقت خودخواسته از ساعت کاری زدهام. آن وقت میشود آنچه که نباید. پس آرام پیاده میشوم. نه مثل همیشه. مثل دانشآموزی که درس و تلنگر تازهای گرفته. فهمیده ته قصه فرامرز به کجا میرسد و ماه چقدر پشت ابر پنهان میماند!
توی خیابان منتهی به اداره، چهره آدمها را وارسی میکنم. کی میداند توی سر آدمها چه میگذرد! واقعاً هیچ کس. جمله دوستداشتنی رفیقی میآید توی ذهنم؛ «آدمیزاد برای اینکه آدمیزاد نماند باید انسان ببیند».
با خودم میگویم خدا را چه دیدی! شاید کارفرمای آقای فرامرز یک بار دیگر از خبط او چشمپوشی کرد و فرصت داد. شاید تحولی اتفاق افتاد توی دست و سر آقای فرامرز.
سنجاق
پیامبر اکرم(ص): عبادت هفتاد قسم است که برترین آن کسب روزی حلال است.
برچسب ها :
ارسال دیدگاه