خدا سیب چیده
رقیه توسلی
جناب «کریمخانی»! امروز باز هم «آمدم ای شاه» شما را گذاشتم و برای نمیدانم چندمین بار با صدای تکرار نشدنیتان راهی مشهد شدم.
دارم دنبال عدد درست میگردم. شمارهای که بگویم مثلاً این تعداد دفعه، بانی خیر شدید و من را بُردید تا صحن و سرای حضرت(ع). که پیدا نمیکنم و باید بگویم از شمارش خارج است استاد. این قدر میدانم به گردن احوال زیارتی من حق دارید. اصلاً خیلی بار که نوشتنم نمیآمد و سرم از جمله خالی میشد، سوز و گداز حنجره شما کافی بود باران جمله آغاز شود. جوری از شاهِ عشق، پناه میخواستید که آدم غبطهاش میگرفت. غمهایش را یادش میرفت. فقط دلش میخواست راه بیفتد سمت خراسان و توی راه هی بگوید یا امام رضا! یا ملجأ درماندگان! شک ندارم پا به پای حال پیچیده و خوب شما خیلیها مثل من، آمدند پابوس آقا.
دیشب که خبردار شدم رفتید، اولش مکث کردم. مکث گیجآلود. کله هم از سر بغض کج کردم. بعد اما لبخند زدم. لبخند رضایت خاطر. یاد مادربزرگ مهربانم افتادم، یاد یکی از اقواممان که پزشک بود و توی بحبوحه کرونا از پیشمان رفت. یاد حاجآقا فاطمینیا، یاد خانم همسایهمان که همه کوچه صدایش میکردند «مامان» چون مادر کلی بچه بیسرپرست بود، یاد آقای کولائیانِ خیّری که هزاران متر زمینش را توی خیابان اصلی شهر اهدا کرد برای احداث دانشگاه. یاد کلی آدمِ رفته و درگذشته دیگر هم افتادم که به قول پدرم، نه رفتهاند از کنارمان و نه درگذشته به حساب میآیند. چون قشنگ و شش دانگ حواسشان جمع بود باید چهها بکنند و چهها نه!خدا غرق رحمتتان بکند استاد! امروز که پشت تلفن داشتم به مادرم توضیح میدادم چه خبر است توی دنیا و چه خبرها نیست و فوت شما را هم از عمد قلم گرفتم، ایشان حرفم را قطع کرد. آن وقت جوری ملیح و شیرین که انگار دارد میگوید خدا سیب چیده، گفت: «ای دل غافل! نمیدونی مامان جان؟ دیشب آقا کریمخانیِ امام رضاخون رو خدا چید برا خودش...».
سنجاق
به گمانم امروز همه توی دلشان وقت شنیدن «شاه پناهم بده»، با چشم خیس بگویند: آمین... .
دارم دنبال عدد درست میگردم. شمارهای که بگویم مثلاً این تعداد دفعه، بانی خیر شدید و من را بُردید تا صحن و سرای حضرت(ع). که پیدا نمیکنم و باید بگویم از شمارش خارج است استاد. این قدر میدانم به گردن احوال زیارتی من حق دارید. اصلاً خیلی بار که نوشتنم نمیآمد و سرم از جمله خالی میشد، سوز و گداز حنجره شما کافی بود باران جمله آغاز شود. جوری از شاهِ عشق، پناه میخواستید که آدم غبطهاش میگرفت. غمهایش را یادش میرفت. فقط دلش میخواست راه بیفتد سمت خراسان و توی راه هی بگوید یا امام رضا! یا ملجأ درماندگان! شک ندارم پا به پای حال پیچیده و خوب شما خیلیها مثل من، آمدند پابوس آقا.
دیشب که خبردار شدم رفتید، اولش مکث کردم. مکث گیجآلود. کله هم از سر بغض کج کردم. بعد اما لبخند زدم. لبخند رضایت خاطر. یاد مادربزرگ مهربانم افتادم، یاد یکی از اقواممان که پزشک بود و توی بحبوحه کرونا از پیشمان رفت. یاد حاجآقا فاطمینیا، یاد خانم همسایهمان که همه کوچه صدایش میکردند «مامان» چون مادر کلی بچه بیسرپرست بود، یاد آقای کولائیانِ خیّری که هزاران متر زمینش را توی خیابان اصلی شهر اهدا کرد برای احداث دانشگاه. یاد کلی آدمِ رفته و درگذشته دیگر هم افتادم که به قول پدرم، نه رفتهاند از کنارمان و نه درگذشته به حساب میآیند. چون قشنگ و شش دانگ حواسشان جمع بود باید چهها بکنند و چهها نه!خدا غرق رحمتتان بکند استاد! امروز که پشت تلفن داشتم به مادرم توضیح میدادم چه خبر است توی دنیا و چه خبرها نیست و فوت شما را هم از عمد قلم گرفتم، ایشان حرفم را قطع کرد. آن وقت جوری ملیح و شیرین که انگار دارد میگوید خدا سیب چیده، گفت: «ای دل غافل! نمیدونی مامان جان؟ دیشب آقا کریمخانیِ امام رضاخون رو خدا چید برا خودش...».
سنجاق
به گمانم امروز همه توی دلشان وقت شنیدن «شاه پناهم بده»، با چشم خیس بگویند: آمین... .
برچسب ها :
ارسال دیدگاه