روزی که پیروزی را فریاد کشیدیم

برگ زرینی از تاریخ انقلاب در خاطرات خادم حرم مطهر رضوی

روزی که پیروزی را فریاد کشیدیم

سارا صالحی

روزهای مقارن با چهل و سومین سالگرد پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، اوقات مغتنمی است تا با یکی از رادمردان دوران مبارزه با نظام طاغوت، «رضا شرکت توتونچی» معروف به «رضا توکلی» که سال‌ها توفیق خدمتگزاری در بارگاه نورانی امام هشتم را دارد، کمی به گذشته‌ها‌ برگردیم و برگی از تاریخ معاصر کشورمان را از خلال خاطراتش ورق بزنیم.

هر یک از همدوره‌های شما با یک ماجرایی به سیل خروشان انقلاب پیوستند. ارتباط شما با جریان‌های انقلابی از کجا و چه رویداد تاریخی شروع شد؟
نخستین خاطرات من با جریان انقلاب، به صبح کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ برمی‌گردد. زمانی که بچه‌ای ۷-۶ ساله بیشتر نبودم و خانه مادربزرگم میهمان بودیم. یک باره صدای کامیون‌های مملو از آدم از خیابان‌ به گوشمان رسید که شعار می‌دادند؛ «درود بر مصدق» و... . در کمال تعجب دیدیم که همان افراد و کامیون‌ها بعدازظهر آمدند، در حالی که این بار شعار می‌دادند: «مرگ بر مصدق!» این تعارض همیشه از کودکی برایم سؤال بود.  
یک واقعه مهم دیگر که زمینه آشنایی و پیوندم را با جریان‌های نهضت اسلامی مهیا کرد، دو بار سفر شهید نواب صفوی در سال ۱۳۳۳ به شهر مشهد بود. همراه پدرم به سخنرانی ایشان در مدرسه نواب صفوی رفتم که یکی از خاطرات پررنگ و اثرگذار عمرم از آن دوران است.

زندگی شما دقیقاً از کجا به صورت جدی به مبارزه گره خورد و به عنوان یک شخص مؤثر نقش‌آفرین بودید؟
۱۵ ساله بودم که در نیمه شب عاشورای سال ۵۱، یک پرده‌ مناسبتی تهیه کردم و می‌خواستم در «فلکه حضرت» نصب کنم . روی پرده نوشته شده بود: «در عاشورای حسین(ع) از آن جهت محزونیم که چرا ملت‌ها با ظلم و ستم مبارزه نکردند و مسیر حق را نمی‌پویند». متأسفانه همان شب دستگیر و فردایش تحویل دژخیمان ساواک شدم و پس از محکومیت، به مدت سه ماه زندانی کشیدم.
چند ماه پس از آزادی، به خاطر انتشار اعلامیه‌های انقلابی حضرت امام(ره) دستگیر و در بازجویی‌های ساواک، تحت شکنجه‌های روحی و جسمی شدید قرار گرفتم. این بار به سه و نیم سال محکوم شدم. زمان بازجویی آن قدر از دست و پا آویزانم می‌کردند که دست‌هایم سیاه و بی‌توان شده بود. ولی آن همه سختی و فشار را به خاطر آموزه‌های دینی تحمل کردیم و تغییری در باورها و مسیر حرکتمان ایجاد نشد.

از خاطرات دوران حبس برای‌ ما تعریف کنید. چگونه این همه سختی را برای حفظ و حراست از اسلام تحمل می‌کردید؟
با قدرت باور و ایمان به خدا و صد البته با کمک و عنایت حضرت حق، تحمل آن همه سختی و فراز و نشیب ممکن شد. خاطرم هست اواسط  تیرماه  بود و اوج گرما. در زندان وسیله خنک‌کننده‌ای نداشتیم، فقط به ذهنم رسید پیراهنم را درآورم و با چرخاندن آن کمی خنک شوم. محمد محمدزاده، دانشجوی مشهدی و یکی از هم‌سلولی‌هایم بود که با هم برای تحمل این داغی مفرط هوا و نشنیدن صدای داد و فریاد زندانیان تحت شکنجه، دور سلول شروع به قدم زدن کردیم و در عین حال شروع به صحبت کردیم. محمدزاده خطاب به من گفت «آقا، مگر شوخی است که ما چند جوان بی‌پشت و پناه، از پسِ شاه که آمریکا پشتیبانش است، بربیاییم و پیروز شویم. آخرش ما را هم مثل دیگران زیر شکنجه می‌کشند و...». یک ساعت تمام به تشریح اوضاع ظلم و ستم و خفقان حاکم پرداخت و من هم که همه حرف‌هایش را درست می‌دیدم، تأیید می‌کردم.
من در تمام مدت فکر می‌کردم، با اینکه حرف‌هایش بر اساس حقیقت است ولی همه حقیقت نیست. می‌دیدم ما برای هدف و مقصد دیگری دست به قیام و مبارزه زدیم. وقتی نظرم را پرسید، یک باره این عبارت بر زبانم جاری شد که مگر تو در قرآن نخوانده‌ای؟ إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللهِ وَالْفَتْحُ و... انگار این آیه شریفه قرآن کریم، آبی بر آتش وجود من و او ریخت و آرامش خاصی بر قلب و وجودمان حاکم شد. آن روزها گذشت و ما پس از تحمل مدت محکومیت آزاد شدیم.
تا اینکه سال ۵۷ رسید و آن راهپیمایی‌های عظیم و باشکوه مردمی به راه افتاد. وقتی همه تظاهرات‌کنندگان یک‌صدا فریاد می‌کشیدند: «بگو مرگ بر شاه»، من در میان خیل جمعیت، به یاد آن روز و به چشم دیدن تحقق وعده الهی، با چشمانی اشک‌بار فریاد می‌زدم: إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللهِ وَالْفَتْحُ ... آن روز خاطره‌انگیز را هرگز فراموش نمی‌کنم.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه