مروری بر زندگانی آقامصطفی پدر حضرت امام(ره)
فخرالمجتهدین خمین
پدر امام خمینی(ره) آقامصطفی نام داشت که در خمین متولد شد. وی پس از تحصیل در مکتبخانه، برای ادامه تحصیل به اصفهان رفت و پس از آن عازم نجف شد. پدر امام خمینی(ره) در نجف شاگرد میرزای شیرازی بود و تحت تأثیر آن عالم بزرگ رشد پیدا کرد؛ وی پس از کسب درجه اجتهاد به اصرار مردم به خمین بازگشت.
به گزارش رسا، آیتالله پسندیده برادر بزرگتر حضرت امام خمینی(ره) در شرح شهادت پدر نوشته است: در سال ۱۳۲۰ ه.ق «عضدالسلطان» والی عراق (اراک کنونی) بود و نائبالحکومه خمین نیز زیر نظر او مشغول بود. در این سال تعدی خوانین بسیار اوج گرفته و اوضاع خمین بسیار نامساعد شده بود. «جعفر قلیخان»، «میرزا قلی سلطان» و «بهرامخان» خیلی به مردم تعدی میکردند، البته بهرامخان از آن دو زورگوتر بود. «حشمتالدوله» که در رأس همه بود، بهرامخان را زندانی کرد و وی در همین زندان یا کشته شد یا فوت کرد. پس از آن جعفر قلیخان و میرزا قلی سلطان، بیشتر مشغول تعدی به مردم شدند و پدر ما نیز جلوگیری میکردند.
اینها نیز تصمیم گرفتند پدر ما را از جلو راهشان بردارند. پدر ما هم که اوضاع را بسیار آشفته میبیند، برای گزارش این وضعیت به والی و کمک جستن از وی قصد رفتن به عراق (اراک) میکنند. جعفر قلیخان و میرزا قلی سلطان هم به بهانه دیدن والی و گرفتن شغل از ایشان، قصد رفتن با پدر ما را میکنند. یعنی جزو اتباع پدر ما باشند. نزد پدر ما میآیند که ما را هم به عراق ببرید تا عضدالسلطان، کاری هم به ما واگذار کند.
پدرم میگوید: «لازم نیست با من بیایید، من از والی برای شما شغل میگیرم». بنابراین آنها در خمین میمانند. در این بین، زن یکی از این دو نفر که دختر «صدرالعلما» بود به پدر ما اطلاع میدهد که اینها نسبت به شما سوءنیت دارند. پدر ما میگوید غلط میکنند، جرئت این کارها را ندارند و سپس با 15-10 سوار و تفنگچی به سوی عراق (اراک) حرکت میکنند که تا آنجا دو روز راه بود (۱۰ فرسخ). در بین راه یک شب میمانند و فردای آن روز که دوازدهم ذیالقعده بود، در حالی که ایشان جلو و سواران، همه عقب بودند. [یعنی صاحب لشکر (پسر خواهر ایشان) با سوارها عقب بودند و فقط دو نفر سوار به نامهای «کربلایی آقا محمدتقی» و «میرزاآقا» آقا را همراهی میکردند] که میبینند دو سوار به آنها نزدیک میشوند. آن دو همان جعفر قلیخان و میرزا قلی سلطان بودند.
آقا (پدر ما) میگوید: «قرار نبود شما بیایید»، جواب میدهند: «ما قرار شما را نمیتوانستیم اطاعت کنیم». سپس مقداری نبات به پدر ما تعارف میکنند و ناگهان تفنگ میرزاآقا را از دوشش برمیدارند و از روبهرو به سیدمصطفی حمله میکنند.
تیر به قلب ایشان اصابت کرده و قرآنی که در پیراهنشان بوده نیز سوراخ میشود. پس از اصابت گلوله، ایشان از اسب پایین افتاده و در حالی که ۴۲ سال بیشتر از عمر شریفشان نمیگذشت، در همان جا، جان به جانآفرین تسلیم کرد.
سوارهایی که عقب بودند وقتی صدای تفنگ را میشنوند به تاخت میآیند و میبینند که ایشان به زمین افتاده و دیگر جان ندارد. سواران از جنازه مراقبت کرده تا خبر آن به اراک رسید. آن دو نفر هم فرار کرده و به سوی یکی از روستاهای الیگودرز میروند.
به گزارش رسا، آیتالله پسندیده برادر بزرگتر حضرت امام خمینی(ره) در شرح شهادت پدر نوشته است: در سال ۱۳۲۰ ه.ق «عضدالسلطان» والی عراق (اراک کنونی) بود و نائبالحکومه خمین نیز زیر نظر او مشغول بود. در این سال تعدی خوانین بسیار اوج گرفته و اوضاع خمین بسیار نامساعد شده بود. «جعفر قلیخان»، «میرزا قلی سلطان» و «بهرامخان» خیلی به مردم تعدی میکردند، البته بهرامخان از آن دو زورگوتر بود. «حشمتالدوله» که در رأس همه بود، بهرامخان را زندانی کرد و وی در همین زندان یا کشته شد یا فوت کرد. پس از آن جعفر قلیخان و میرزا قلی سلطان، بیشتر مشغول تعدی به مردم شدند و پدر ما نیز جلوگیری میکردند.
اینها نیز تصمیم گرفتند پدر ما را از جلو راهشان بردارند. پدر ما هم که اوضاع را بسیار آشفته میبیند، برای گزارش این وضعیت به والی و کمک جستن از وی قصد رفتن به عراق (اراک) میکنند. جعفر قلیخان و میرزا قلی سلطان هم به بهانه دیدن والی و گرفتن شغل از ایشان، قصد رفتن با پدر ما را میکنند. یعنی جزو اتباع پدر ما باشند. نزد پدر ما میآیند که ما را هم به عراق ببرید تا عضدالسلطان، کاری هم به ما واگذار کند.
پدرم میگوید: «لازم نیست با من بیایید، من از والی برای شما شغل میگیرم». بنابراین آنها در خمین میمانند. در این بین، زن یکی از این دو نفر که دختر «صدرالعلما» بود به پدر ما اطلاع میدهد که اینها نسبت به شما سوءنیت دارند. پدر ما میگوید غلط میکنند، جرئت این کارها را ندارند و سپس با 15-10 سوار و تفنگچی به سوی عراق (اراک) حرکت میکنند که تا آنجا دو روز راه بود (۱۰ فرسخ). در بین راه یک شب میمانند و فردای آن روز که دوازدهم ذیالقعده بود، در حالی که ایشان جلو و سواران، همه عقب بودند. [یعنی صاحب لشکر (پسر خواهر ایشان) با سوارها عقب بودند و فقط دو نفر سوار به نامهای «کربلایی آقا محمدتقی» و «میرزاآقا» آقا را همراهی میکردند] که میبینند دو سوار به آنها نزدیک میشوند. آن دو همان جعفر قلیخان و میرزا قلی سلطان بودند.
آقا (پدر ما) میگوید: «قرار نبود شما بیایید»، جواب میدهند: «ما قرار شما را نمیتوانستیم اطاعت کنیم». سپس مقداری نبات به پدر ما تعارف میکنند و ناگهان تفنگ میرزاآقا را از دوشش برمیدارند و از روبهرو به سیدمصطفی حمله میکنند.
تیر به قلب ایشان اصابت کرده و قرآنی که در پیراهنشان بوده نیز سوراخ میشود. پس از اصابت گلوله، ایشان از اسب پایین افتاده و در حالی که ۴۲ سال بیشتر از عمر شریفشان نمیگذشت، در همان جا، جان به جانآفرین تسلیم کرد.
سوارهایی که عقب بودند وقتی صدای تفنگ را میشنوند به تاخت میآیند و میبینند که ایشان به زمین افتاده و دیگر جان ندارد. سواران از جنازه مراقبت کرده تا خبر آن به اراک رسید. آن دو نفر هم فرار کرده و به سوی یکی از روستاهای الیگودرز میروند.
برچسب ها :
ارسال دیدگاه