که خانه، خانه توست...

خادمان امام رضا(ع) به پیشواز زائرانش آمدند

که خانه، خانه توست...

میهمانی روش دارد و میزبانی طریق، سفر اسباب می‌خواهد و تکریم آداب خودش را دارد. وقتی قرار است میهمان یا میهمانانی نازنین از راه برسند، هر چه منزلت و شأن میزبان بالاتر باشد، میهمان با کرنش بیشتر وارد می‌شود.


​​​​​​​دیده‌اید وقتی به میهمانی می‌روید همه‌ ذوق و لذتش به استقبال میزبان است؟ دیده‌اید وقتی درِ خانه باز می‌شود و صاحبخانه با آغوش باز به شما خوش‌آمد می‌گوید چه حس شیرینی دارد... حالا فکرش را کنید که آمده‌اید مشهد... از هواپیما پیاده شده‌اید. حتی تصور هم نمی‌کردید اینجا و در این شهر غریب، کسی سراغتان را بگیرد اما درِ سالن را که باز می‌کنند، دو ردیف از خادم‌های سلطان توس را می‌بینید که با لباس‌های سورمه‌ای خادمی و عطر عود و سلام و صلوات به استقبالتان آمده‌اند. برخلاف همه رسوم میهمان و میزبانی، اینجا شأن میزبان سر به آسمان می‌ساید اما برخلاف همه میزبانی‌ها، تواضع از آن خادمان است که مقابل میهمانانِ از راه رسیده، خضوع می‌کنند و متواضعانه راه مشایعت میهمانان را می‌دانند.
نادیه مانتو بلندی پوشیده و در یک دستش نبات را گرفته و توی دست دیگرش، گوشی هنوز روی حالت فیلم‌برداری است. چشم‌های کشیده‌اش از رد اشک‌ها می‌درخشند. جلو می‌روم و به فارسی می‌گویم: «چه حسی داشتی وقتی خادم‌ها رو دیدی؟» با همان چشم‌های خیس می‌خندد و می‌گوید فارسی بلد نیست!  به عربی که حال و احوال می‌کنیم بیشتر سر ذوق می‌آید. هنوز باورش نشده خادمان حرم به استقبالش آمده‌اند و پر از حرف است. بسته‌ نبات را می‌بوسد و به چشم‌های نمدارش می‌کشد. می‌گوید: «هنوز باورم نشده! حتی فکرش را هم نمی‌کردم این‌طور استقبال شوم».
«شاباز» با قامتی چهار شانه و صورت آفتاب سوخته‌ و سبیل پرپشت و زغالی‌اش درست کنار پله‌ها، آرام و قرار از کفش می‌رود. ساک دستی طوسی‌اش را روی زمین گذاشته و جلیقه‌اش را درآورده. هوای سالن فرودگاه خنک است اما صورتش گر گرفته. انگشت‌های پهن و بلند و محکمش را با تمام جانش روی بسته نبات تبرکی محکم بسته و تقلا می‌کند کسی اشک‌هایش را نبیند. می‌گویم: «خبرنگارم. وقتی خواستم قصه امروزِ شونه‌های یه مرد چهارشونه‌ سیستانی که از عشق امام رضا(ع) تو فرودگاه لرزید و چشماش بارونی شد رو تعریف کنم، اسم اون مرد رو چی بنویسم؟»  دستارش را پایین می‌کشد و نباتی را که توی جیبش گذاشته بود روی سینه‌اش فشار می‌دهد: «بنویس شاباز! غلامِ غلامان رضا(ع)».
خادم‌ها هنوز ایستاده‌اند، بی هیچ گلایه‌ای از خستگی. انگار نه انگار که از صبح علی‌الطلوع یک‌نفس اینجا رفته‌اند و آمده‌اند و به زائران شاه خراسان خوش‌آمد گفته‌اند. خنده‌ام می‌گیرد از کار روزگار. اصلاً کجای دنیا را دیده‌ای که شاه برای رعیت دعوت‌نامه بفرستد؟ کجای دنیا شاه به مسافران سرزمینش خوش‌آمد می‌گوید؟ و بعد به خودم نهیب می‌زنم: «معلوم است... مشهد!»

خبرنگار: حنانه سالمی

برچسب ها :
ارسال دیدگاه