سربازها گاهی به خانه برنمی‌گردند

سربازها گاهی به خانه برنمی‌گردند

رقیه توسلی


​​​​​​​امروز یک استوری دیدم و کامم تلخ شد... دقایقی قصه را باور نکردم... موبایل را بستم اما ناخواسته سربازان فامیل و آشنا یکی یکی صف بستند توی ذهنم. عکس سر تراشیده و ستاره‌های روی دوش پسر همکارمان لحظه‌ای از جلو چشمم کنار نمی‌رود. این قدر نمی‌دانستم پسرِ مهندسی دارد که رفته باشد سربازی. کجا؟ سیستان و بلوچستان. مرز. محل جولان اشرار. همین قدر می‌دانستم آقا «سیدولیِ» خوشرو، توزیع‌کننده روزنامه است و سال‌ها می‌شود با همراهی خانمش دستی بر آتش مطبوعات استان دارد. اهل خدا و پیغمبر و حسن خلق است. می‌دانستم پدر زحمتکش حلال‌خوری است که از صورتش لبخند نمی‌افتد... البته حالا را نمی‌دانم دیگر! حالا که از دو فرزندش، یکی با لباس رزم خون‌آلود خوابیده توی تابوت. حالا که پدر رفته برای برگرداندن پسرش... پسری که پرچم‌پوش است.
استوری‌ها پر شده از اسم و عکس ابوالفضل... سرباز شهید... پسر آقا سیدولی... همان که قرار بود نورچشم و عصای دست پدر و مادرش باشد و حالا فدای وطن شده... ایستاده سینه سپر کرده جلو اراذل و اوباش، جلو یاغی‌ها.
از صبح تا به حال بارها خودم را گذاشته‌ام جای نزدیکان داغدار. که نمی‌شود. داغ جوان خیلی شکننده و زهردار است. جای آن‌ها بودن خیلی منش و شکیبایی می‌خواهد. جای مادرش بودن، خواهرش، پدرش، جای خاله‌اش، عمویش. نه نمی‌شود. درد گدازنده‌ای‌ است.
برای بار صدم به تصویر توی تراکت نگاه می‌کنم و می‌بینم واقعاً عکس پیش رویم، یک عکس خالی تنها نیست. توی قاب فقط آقاابوالفضل نیست که دیده می‌شود، کلی ساعت خاطره کودکی و خنده و آرزو و امید پیداست، دوست و رفقایی که خیره‌اند، در و همسایگانی هستند که بغضشان ترکیده، توی عکس ضجه‌های مادرش هم هست، آشیانه خالی آقاسیدولی و کادری‌ها و هم‌پادگانی‌هایی که زیر لبی فغان می‌کنند؛ پس کجایی پسر؟

سنجاق
توی سرم روضه‌خوان می‌خواند:
عبای «حسین» پُر از علی‌اکبر بود،
آغوش دشت هم...

برچسب ها :
ارسال دیدگاه