قافله‌سالار سفرهای دور و دراز

درباره سعید تشکری که حکایتش همچنان باقی است

قافله‌سالار سفرهای دور و دراز

سید علیرضا مهرداد

آن مرد کاروانسالار، آن قافله‌سالار، آن حمله‌دار، آن بلد راه در سفر پاریس ما را به کوچه سلسبیل و اسرار و کوچه نوغان و مسجد گوهرشاد و حتی حرم مطهر برد. قسم می‌خورم من در سفر پاریس به زیارت امام رضا(ع) مشرف شدم، نشان به این نشان که سال1314 بود و رضاشاه هم به زیارت آمده بود و می‌خواست مثل همه‌جا که با چکمه می‌رود، داخل حرم هم با چکمه برود که خادمان امام رضا(ع)، اعلی‌حضرت را متقاعد کردند چکمه‌هایش را دربیاورد و رضاقلدر با همه قلدری‌اش پذیرفت و من آنجا یاد آن شعری که به زبان فردوسی سروده بودم افتادم «این شاه اگه شاه و همه دربان و گدایِش، قربون رواق و حرم و صحن و سرایِش، هم کفتر چِهیِش و هم بقبقوهایِش، چون باغ بهشت است سر ایوون طلایِش». 
در سفر پاریس ما را به باغ ملی بردند. در باغ ملی، امینه پاکروان که یک زن فرانسوی بود به یاد شب‌های پاریس، ابزار لهو و لعب را فراهم کرده بود و قزاق‌ها دختران ربوده شده مشهدی را از حلقه‌های آتش عبور می‌دادند. دانسی بود و بالماسکه‌ای و عرق‌سگی و تَبرّج جاهلیت امینه. امینه  پاکروان قبلاً به رضاشاه نوشته بود: «من به اینجا، به شهر پچپچه و چاقو و سنت که مردمش با تجدد قهرند و از قافله تمدن دورند، دیر رسیدم اما زود توانستم فرمان اعلی‌حضرت همایونی را به سامان برسانم. امشب در باغ ملی به یاد شب‌های پاریس فشفشه‌بازی و آتش‌بازی راه انداختم. لباس فراک و موسیقی مجلسی با سازهای مشرق، چه می‌شود کرد! مفتخرم بگویم دختران مشهدی توانستند چوب‌بازی گذشته را فراموش کنند و بالماسکه برقصند». 
می‌دانم همه شما به سلامت عقل من شک کردید ولی به همین امام رضا(ع) قسم می‌خورم من همه این‌ها را در سفر پاریس دیدم و شنیدم. در سفر پاریس بلد ما را که مردی مهربان بود فلک کردند و پاهایش تاول زد؛ ولی کسی مهربان‌تر از همه، پاهای غرق خونش را شُست. کسی که بوی عود و مشک و عنبر می‌داد و صدایش آمیخته با صدای نقاره و دهل بود. بلد ما، همان که مرا به سفر پاریس بُرده بود با امام رضا(ع) همکلام شد امام به او گفت: «بشوی دردت را. حالا می‌توانی بنویسی این درد را. این درد نوشدارو است پسر قوچانی. این درد به کهربا می‌ماند. تا نَچِشی، تا نَکِشی، تا نسوزی امان نمی‌یابی. بسوز، عرق بریز، بنویس، غریبی کن، بناز، بخواه، ‌تقلا کن تا دوباره استخوان بسازی. با من باش، بی من راه مرو، راه مجو، نه لنگان‌لنگان، بُرنا و خیزان و بُرّان». 
اگر همه ماجراهای سفر پاریس را بگویم مثنوی هفتاد من می‌شود؛ اما نمی‌توانم نگویم که در سفر پاریس، بهلول را هم دیدم که بر منبر صاحب‌الزمان مسجد گوهرشاد روضه می‌خواند. گل می‌داد و گل می‌کرد و گل می‌گفت و گل می‌شنید و دفتر نقال مرشد، نقالی می‌کرد. باری بود باری نبود جز خدا غمخواری نبود. بچه مرشد پیر شدی دارند الویمان می‌دهند حواست هست؟! 
اول روی دیوارهای قهوه‌خانه عکس تهمینه را با لُپ‌گلی و عور کشیدند. بعد توی باغ استانداری وزیر و وکیل، زن خودشان را سربرهنه کردند و بردند قاتی چشم نامحرم‌ها. حالا هم می‌خواهند توی باغ ملی رقاصی کنند، طناب‌بازی کنند. نقل مرشد صفدر میان مردم رفت. تبدیل به دسته عاشورا شد. جمعیت پر از شمع‌های روشن نذری بود، از باغ نادری تا خود حرم دسته‌دسته آدم بود که می‌جوشید و می‌خروشید. هُرم خشم، هوای مشهد را تب‌دار کرده بود. آیت‌الله قمی به طرف تهران حرکت کرد... 
بس است خسته‌تان کردم. با این پیر، با این مراد، با این قافله‌سالار، سفرهای دور و دراز دیگری هم رفتم که سفرنامه آن در این مقال نمی‌گنجد اما فقط به اشاره‌ای گذرا می‌گذرم. با مؤسسه گردشگری سعید با تور باران به سمرقند، بخارا و تاجیکستان و ازبکستان رفتم و همین بلد ماهر مرا با شاهرخ شاه و تیمور و گوهرشادبیگم و امیر غیاث‌الدین ترخانی آشنا کرد و از سمرقند تا مشهد ماجراهایی بر ما گذشت که شرح آن نتوانم داد. 
در سفر «بار باران» مقابل چشمانم ایوان مقصوره را ساختند و کاشی کردند و قوام‌الدین شیرازی در گلدسته‌ها و مقرنس‌ها و گچبری‌ها دلبری‌ها کرد و باز من دیدم که همین مراد و بلد، همین کاروانسالار در ایوان مقصوره بیتوته کرد و با امام رضا(ع) و گوهرشاد خانم همکلام شد و گفت: «ماندم که ماندی، ماندی که ماندم» و با امام رضا(ع)... 
قافله سالار به گوهرشاد گفت: من و تو مایی دیگر شده‌ایم اما قصه، قصه ما به سر نرسید، چون مهر او یعنی امام رضا(ع) در ما جاری و باقی است. سفر مشهدگردی را که به کافه داش آقا و تیمچه نصیربیگ و خیابان جنت و الندشت و کافه هوشی و خیابان ارگ و کوچه ابریشمی و خیابان کوهسنگی و اداره فرهنگ و هنر رفتیم می‌گذارم برای خودتان که سفرنامه‌اش را بروید بخوانید و سیر و سیاحت «مشاق» را هم که با سلطان ابراهیم کاتب از شیراز آمدیم ابراهیم تیموری قرآنی را که کتابت کرده بود سوغات به حرم امام رئوف آورد. 
از سفر «هندوی شیدا» و «1357»، «هرایی» و آن سفر «غریب‌قریب» چیزی نمی‌گویم و در این حسن ختام به سفر گران «مفتون و فیروزه» اشاره می‌کنم. در سفر مفتون، آقا سیدعلی خامنه‌ای هم همراه ما بود. داریوش نامی که بسیار شبیه همین داریوش ارجمند خودمان بود و بالنهایه مفتون خبوشانی یا قوچانی که بسیار و بسیار و بسیار شبیه سعید تشکری بود... 
گفتم سعید تشکری، نه؟!‌ای داد و بیداد. قصه را لو دادم! گره کار باز شد آن رئیس کاروان، آن حمله‌دار، آن قافله‌سالار، آن مشاق، آن مفتون، آن که در سفر «ولادت» فتاح بود و دعبل، در «پاریس‌پاریس» مهیار بود، در «مفتون و فیروزه» خود مفتون بود و مرا به این همه سفرهای دور و دراز برد سعید تشکری بود. بمیرم اگر دروغ بگویم. خدا مرا تکه سنگی بکند اگر گزافه بگویم. همه این سفرها را من با پیر و مراد و مرشد خودم سعید تشکری رفتم، این هم  اسنادم. سفرنامه‌هایش را همراهم آورده‌ام. به همین امام رضا(ع) قسم، به همین امام رضا(ع) که هرجا با سعید تشکری به سفر رفتم پایانش ایوان مقصوره مسجد گوهرشاد بود، او انگار کبوتر این بام است و جای دیگری نمی‌پرد و نمی‌رود. می‌گویید نه، این شما و این بخشی از مقدمه کتاب «بار باران» سعید تشکری. 
«راستش همین است که هنوز دل سیرِ سیر، از نوشتن این خانه نشده‌ام. 
می‌خواهم بدانی و بدانند که حال خوشی دارم! می‌خواهم بدانی و بدانند که من در همه‌ آثارم در پی هویت یک تابوی پرجلال بوده‌ام؛ انسان معاصری که گذشته‌ای دارد و رو به آینده است. ولادت و زایش باید تداوم یابد. این جغرافیا، عجیب هویتی دارد؛ هر چه تاریخ این سرزمین پَرپَرشده قدرت‌هاست، 
جغرافیا سبز می‌شود، 
می‌ماند و دانه می‌دهد؛ 
چون هویت می‌دهد، 
حجم دارد، 
جسم و جان دارد، 
سرما و گرما، 
روح و هستی. 
من، در جغرافیای هوای مشهد نفس کشیده‌ام. 
صبح‌ها، دم صبح، آخ چقدر همیشه دلتنگ همین صبح‌های طاقم! 
طاق و ایاق. 
وقتی به حرم می‌رسم، هوا را هم جارو کرده‌اند؛ از بس پاکیزه و نو است این بهشتِ‌ خانه‌ رضا!  چقدر مصفاست!» 
والسلام. 
به پایان آمد این دفتر، حکایت سعید تشکری همچنان باقی است. 

برچسب ها :
ارسال دیدگاه