ذوقی چنان ندارد بی‌دوست زندگانی

ذوقی چنان ندارد بی‌دوست زندگانی

رقیه توسلی

 آب اسپری می‌کند و دستمال می‌کشد. گلدان قاشقی و زامفولیا و فیکوس، برق افتاده‌اند. دوست ندارم حرف بزند، دوست دارم همین طور به کار قشنگش ادامه بدهد. دوست دارم همان «مرجان» همیشگی باشد نه مرجانی که امروز رو کرده.
ساعت استراحت است. جای خستگی در کردن و خوردن میان‌وعده، چسبیده به حرف زدن. آن هم نه چهار کلام معمول روزمره، نه، یکراست رفته سراغ بدگویی و حسادت و غیبت و دارد از کسی که می‌شناسم، می‌گوید. از خانه و ماشین و شغل و بروبیایش. یک جاهایی هم از فرط رشک و عصبانیت، بغض می‌کند و جملاتش جویده ادا می‌شود.
کارش با گلدان‌ها که به پایان می‌رسد، دست شسته برمی‌گردد پشت میز کارش. نگاهش می‌کنم. توی سرویس بهداشتی انگار از خجالت خودش درآمده. بینی و چشم‌هایش حسابی سرخ‌اند. عیان است که گریه کرده.می پرسم: چرا دلت امروز اینقد پُره همکار عزیز؟ اونو بگو مرجان جان.وسط لشکر اشک‌هایش می‌فهمم عینک همسرش خرد و خاکشیر شده، عینک  هم که گران است... تا ته اسفند باید منزلشان را تحویل صاحبخانه بدهند، خانه استیجاری گران است... عاجی نمانده برای چهار چرخ پرایدشان که ترمز کنند، لاستیک گران است... از مادرش یک قرض چند ماهه گرفته که دو سال گذشته از تسویه نکردنش و تا چند وقت دیگر خواهرش می‌رود خانه بخت و... ناله‌کنان ادامه می‌دهد: دیروز زنگ زدم تقاضای قرض کردم از این رفیق خیر نرسون. می‌دونی چیکار کرد؟ تو صورتم ایستاد و گفت برای حل مشکلات مالی هزار راه نرفته هست عزیزم. تو زندگیت اونا رو پیدا کن.
پی‌نوشت
فلاش‌بک می‌زنم به چهارده پانزده سالگی و شروع رفاقت و خنده‌ها و اشک‌هایمان. یاد خودم و او و مرجان و دوستی زلالمان می‌افتم که شکل همین برگ‌های سبز زامفولیا برق می‌زد. یاد روزهای خوب‌تر و روشن‌تر. بیست و چند سال با هم بودن و بده بستان مهربانی، هنر گرانیست!

سنجاق
حضرت محمد(ص) می‌فرمایند: 
دوستی و مهرورزی نیمی از دین است.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه