من لایک نمیکنم
رقیه توسلی
روی بالکن به آمدوشد محدود آدمها خیره شدهام. ذهنم هوای آزادتر میخواست. دنیایی که توی موبایل و پُست و استوری و... دنبالش نکنم.
از دیروز که ناخواسته برای شبنشینی و مراسم تعیین جنسیت نوزاد، سر از خانه دو غریبه درآوردم، توی فکرم. فکر به این جهان بزرگ که چقدر میشود تویش کوچک رفتار کرد. به این موضوع که از کی ما جماعت ایرانی این قدر اهل نمایش و شکستن حریم خصوصی و غربیمسلک شدیم؟
دارم از خودم میپرسم واقعاً چرا هر روز وسط زندگی مردمم...؟ چشم باز نکرده باهاشان میروم لایو بازار و کوه و سلمانی و اسبابکشی و باشگاه...؟ اجازه میدهم مرا توی آشپزخانه و نشیمن و اتاق خصوصیشان بچرخانند...؟ دل به دلشان میدهم که تمام برنامههایشان را بریزند توی سرم. از عصرانهخوری و رفیقبازی و دوردور تا زشت و زیبای شغلشان و ساعتهای عادی عمرشان.
از دیروز به فالوورهایم زیاد فکر میکنم و به آنها که دنبالکنندهشان هستم. به نحوه اداره صفحهشان. به اتفاقات عجیب و قابل تعمقی که هر روز رقم میزنند. همانها که تا به خودت بجنبی، میبینی همراهشان خیلی جاها رفتهای و خیلی چیزها به خوردت دادهاند.
از روی بالکن میبینم که پدر و دختربچهاش مشغول دوچرخهسواریاند. نگاهشان میکنم. بیهیچ عجلهای رکاب میزنند. دخترک تازهکار است و در حال یادگیری. هر دو کلاه ایمنی گذاشتهاند سرشان و با هر افتادن و ناتوانی بیمحابا میخندند. چند بار در مسیر خیابان دخترک پنج ساله به پدرش میگوید؛ استاد ببخشید، استاد از نو... و جواب میشنود؛ رخصت.
این صحنه را لایک میکنم. این صحنه ناب. این صحنه بیروتوشِ مهربانِ بیدوربین. این صحنه واقعی که مثل تلنگر عمل میکند برایم.
پینوشت
پدر و دختر دوچرخهسوار دور شدهاند و من به جواب نزدیکتر.
میبینم قصدم هنوز یادگیریست و میخواهم یک کاربر بمانم به خاطر وجود عزیزانی که حضورشان آن قدر درست و به دردبخور و محترم است که همیشه حالم را خوش کردهاند و به داد نادانستههایم رسیدهاند. میبینم اینستاگرام شکل همان دوچرخهای است که هم دخترک پنج ساله و هم استاد پدر، راکبش شدهاند.
سنجاق
مولا علی علیهالسلام میفرمایند:
مَن تَفَكَّرَ، أبصَر: هر كه بينديشد، بينا شود.
از دیروز که ناخواسته برای شبنشینی و مراسم تعیین جنسیت نوزاد، سر از خانه دو غریبه درآوردم، توی فکرم. فکر به این جهان بزرگ که چقدر میشود تویش کوچک رفتار کرد. به این موضوع که از کی ما جماعت ایرانی این قدر اهل نمایش و شکستن حریم خصوصی و غربیمسلک شدیم؟
دارم از خودم میپرسم واقعاً چرا هر روز وسط زندگی مردمم...؟ چشم باز نکرده باهاشان میروم لایو بازار و کوه و سلمانی و اسبابکشی و باشگاه...؟ اجازه میدهم مرا توی آشپزخانه و نشیمن و اتاق خصوصیشان بچرخانند...؟ دل به دلشان میدهم که تمام برنامههایشان را بریزند توی سرم. از عصرانهخوری و رفیقبازی و دوردور تا زشت و زیبای شغلشان و ساعتهای عادی عمرشان.
از دیروز به فالوورهایم زیاد فکر میکنم و به آنها که دنبالکنندهشان هستم. به نحوه اداره صفحهشان. به اتفاقات عجیب و قابل تعمقی که هر روز رقم میزنند. همانها که تا به خودت بجنبی، میبینی همراهشان خیلی جاها رفتهای و خیلی چیزها به خوردت دادهاند.
از روی بالکن میبینم که پدر و دختربچهاش مشغول دوچرخهسواریاند. نگاهشان میکنم. بیهیچ عجلهای رکاب میزنند. دخترک تازهکار است و در حال یادگیری. هر دو کلاه ایمنی گذاشتهاند سرشان و با هر افتادن و ناتوانی بیمحابا میخندند. چند بار در مسیر خیابان دخترک پنج ساله به پدرش میگوید؛ استاد ببخشید، استاد از نو... و جواب میشنود؛ رخصت.
این صحنه را لایک میکنم. این صحنه ناب. این صحنه بیروتوشِ مهربانِ بیدوربین. این صحنه واقعی که مثل تلنگر عمل میکند برایم.
پینوشت
پدر و دختر دوچرخهسوار دور شدهاند و من به جواب نزدیکتر.
میبینم قصدم هنوز یادگیریست و میخواهم یک کاربر بمانم به خاطر وجود عزیزانی که حضورشان آن قدر درست و به دردبخور و محترم است که همیشه حالم را خوش کردهاند و به داد نادانستههایم رسیدهاند. میبینم اینستاگرام شکل همان دوچرخهای است که هم دخترک پنج ساله و هم استاد پدر، راکبش شدهاند.
سنجاق
مولا علی علیهالسلام میفرمایند:
مَن تَفَكَّرَ، أبصَر: هر كه بينديشد، بينا شود.
برچسب ها :
ارسال دیدگاه