ترست را قورت بده!

ترست را قورت بده!

رقیه توسلی  


روی صندلی جلویی نشسته و دارد به آدمِ آن ور گوشی، با محبت اطلاعات و آرامش می‌دهد: 
ستاره جان! هوچی! دوساله! مطمئنم وقتی برگردی تا دو روز قایم میشی از دست رفتارات... شکل بازی میمونه آخه... یکی با روپوش سفید میاد میگه طلا، جواهر و ساعت و کارت بانکی و موبایلُ از خودتون جدا کنید. بعد میری توی اتاق می‌بینی یه تخت باحال داره با پتو. تکنسین و دکترش پشت شیشه نشستن. صدا می‌شنوی فقط. عین فیلما. از میکروفن بهت میگن تکون بخوری کدوم سمت؟ دستات کجا باشن؟... بعد یه تق‌تقای باحالی داره که نگو. تجربه‌اش فضاییه. از همون جا و همون لحظه دیگه شروع می‌کنی به فکر نکردن. انگار سرت هی پُر و خالی میشه. شبیه بازار مسگراست. نیم ساعت اونجا واسه خودت چشاتُ می‌بندی و میری تو یه دنیای دیگه اصلاً... خدایی وقتی عکساشونُ می‌گیرن و میارنت از اون تو بیرون، یه طور خوبی گیجی. انگار بزرگ شدی. نمیدونم چرا. ولی اون آدم قبلی نیستی... خودت میری می‌بینی... نگفتی نوبت ام‌آرآی چند شنبه است بالاخره؟
خنده‌ام می‌گیرد و خاطرات اولین ام‌آرآی خودم زنده می‌شود. با جزئیات. الحق که همه چیز را دقیق و لطیف روایت کرد این مسافر. سر می‌چرخانم سمت پنجره اتوبوس و خیابان و مغازه‌ها را تماشا می‌کنم که ریز ریز صدای گریه می‌شنوم. احتیاج به گشتن نیست. خانم بغلی‌ست که به پهنای صورت اشک ریخته و دارد می‌ریزد. نگاهش می‌کنم. خیره. سرش را می‌اندازد پایین. مانده‌ام چه شده و چه باید بکنم که آه می‌کشد. کشدار. آه دوم و سوم را هم. بعد موبایلش را روشن می‌کند و عکس روی صفحه را می‌گیرد سمتم. عکس مرد میانسالی‌ست که می‌خندد و خیلی به خودش شبیه است. همان طور گریه‌کنان می‌گوید: برادرمه. کرونا گرفت فوت شد. پرستار بود. درست میگه این آقا. نباید ترسو بود، داداشم برای نجات جون مردم، شجاعت به خرج داد. گذشت کرد. خیلی علاقه داشت به بیمارا کمک کنه. همه روزا می‌ایستاد شیفت. بیشتر از وظیفه‌اش. اون اوایل که یادتونه چقدر اوضاع وحشتناک و ناشناخته بود. اما نترسید. سر سوزن نترسید. می‌گفت: از کمک کردن به بیمارا، حال خوب کن‌تر هم مگه داریم خواهرِ من؟ من حالم خوبه خوبه.
سنجاق
پیامبر اکرم(ص): کسی که در برآوردن نیاز بیماری بکوشد -خواه آن حاجت برآورده شود یا نه- تمام گناهانش آمرزیده می‌شود، همانند روزی که از مادر متولد شده است.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه