شما برای من مثل کشیش هستید

روایتی از دیدار رهبرمعظم انقلاب با خانواده شهید «جانی بت اوشانا» در دهه 60

شما برای من مثل کشیش هستید

11 دی ماه 1365 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای -در دوران ریاست جمهوری‌شان- به منزل شهید جانی بت اوشانا می‌روند. دیدار با خانواده‌های شهدای آشوری و مسیحی در ایام ولادت حضرت مسیح(ع) البته برنامه‌‌ای است که از همان زمان مسئولیتشان در مقام رئیس‌جمهور شروع شده و در دوران رهبری‌شان نیز ادامه پیدا می‌کند.


روایت دیدار با خانواده این شهید که اکنون پدر و مادر و سه برادرش از دنیا رفته‌اند، در کتاب «مسیح در شب قدر» از سوی انتشارات صهبا منتشر شده است. نیلسون، کوچک‌ترین برادر ژانی این دیدار را در این کتاب روایت کرده که در ادامه شرح کاملش را می‌خوانید. زمستان است و هوا سرد سرد. خوابیدن زیرِ کرسی در این سرمای زمستان خیلی لذت دارد. چارلی که درست روبه‌روی من، آن طرف کرسی خوابیده با کف پا به کف پایم می‌زند و خواب خوشم را خراب می‌کند!
-نیلسون در می‌زنند؛ برو در را باز کن...
گیج و منگ چشمانم را باز می‌کنم و از زیر کرسی می‌آیم بیرون. ساعت 9.5 صبح است و مادر در خانه نیست. احتمالاً رفته برای صبحانه نان بخرد. از جا برمی‌خیزم و می‌روم در را باز می‌کنم. مردی جوان و چهارشانه سلام می‌کند. خمیازه‌ای می‌کشم و جواب سلام می‌دهم.
ببخشید آقاپسر، بیدارت کردم انگار. اینجا منزل شهید ژانی است؟ ژانی بت اوشانا. 
خواب‌آلود سرم را تکان می‌دهم که یعنی بله! بعد یک لحظه از ذهنم می‌گذرد نکند خبری از پیکر داداش ژانی آورده است و خوابم می‌پرد!
هیجان‌زده می‌گویم: بله همین جاست. من برادرش هستم. خبری شده؟ پیدایش کردید؟
-نه متأسفانه. امشب می‌خواستیم بیاییم منزلتان مصاحبه. خواستم ببینم پدر و مادرت خانه هستند یا نه.
پنجر می‌شوم! می‌گویم: پدرم خانه نیست، مسافرت است، اما مادرم و برادر بزرگ‌ترم هستند.
-پس ما امشب یک نیم ساعتی مزاحمتان می‌شویم.
این را می‌گوید و خداحافظی می‌کند و می‌رود.
هوا تاریک شده که زنگ خانه را می‌زنند. مادرم نگاهی به اتاق می‌اندازد که همه چیز مرتب باشد؛ بعد به من می‌گوید: نیلسون جان! برو در را باز کن مادر.
همان آقایی که صبح آمده بود با چند نفر دیگر آمده است؛ با گل و شیرینی. وارد خانه می‌شوند و با مادرم و چارلی سلام علیک می‌کنند و عذرخواهی از اینکه شب عید کریسمس مزاحم شده‌اند. مادرم مثل همیشه، گرم و صمیمی از میهمان‌ها استقبال کرده و تشکر می‌کند که قدم‌رنجه کردند و تشریف آوردند.
میهما‌ن‌ها می‌نشینند به تماشای در و دیوار خانه! چند دقیقه‌ای میگذرد. مادر که چای می‌آورد، یکی از آن‌ها می‌گوید: ببخشید که ما کمی ساکتیم، آخر میهمان اصلی شما ما نیستیم و میهمان اصلی، یکی دو دقیقه دیگر می‌رسند! مادر خیلی ساده می‌گوید: عیبی ندارد؛ قدم ایشان هم سر چشم ما؛ منتظر می‌مانیم. در همین حال، زنگ خانه را می‌زنند. بلند می‌شوم بروم در را باز کنم که همان آقا دستم را می‌گیرد و می‌گوید: یک حرفی با شما داشتم؛ بنشینید؛ دوستم در را باز می‌کند. می‌نشینم ببینم حرفش چیست، می‌گوید: میهمان اصلی شما آقای رئیس جمهور، آقای خامنه‌ای هستند!
مادر با شنیدن نام «آقای خامنه‌ای» سراسیمه از جا بلند می‌شود و به طرف در می‌رود. ما هم پشت سر او به طرف در می‌دویم. در پاگرد پله‌ها مادر به حاج آقا خامنه‌ای می‌رسد، خوشامد می‌گوید و از روی عبا دست ایشان را می‌بوسد.
من و چارلی نیز در راهرو با ایشان سلام علیک کرده و به داخل خانه تعارفشان می‌کنیم. من، چارلی، مادر و حاج آقا پشت میز ناهارخوری می‌نشینیم و ایشان شروع می‌کنند به خوش و بش کردن. بعد، از مادر می‌پرسند چرا دستشان را بوسیدند؟
- حاج آقا! ما در کلیسا دست کشیشمان را می‌بوسیم؛ شما هم برای من مثل کشیش هستید؛ برای همین خواهش کردم اجازه بدهید دستتان را ببوسیم.
حاج آقا عکس‌های روی طاقچه را نگاه می‌کنند و با اشاره به یکی از قاب‌ها می‌پرسند این عکس شهید است؟ من سریع بلند می‌شوم و قاب عکس ژانی را از روی طاقچه به دست حاج آقا می‌دهم. ایشان به قاب عکس خیره می‌شوند و مادر شروع می‌کند از ژانی تعریف کردن.
- وقتی می‌گویم ژانی بهترین بود می‌گویند به خاطر حس مادری‌اش است؛ ولی به همه می‌گویم این ربطی به مادر بودنم ندارد. 
ژانیِ من در کل فامیل از همه لحاظ تک بود، از نظر ایمان، از نظر اخلاق، از نظر درس؛ زبانزد دوست و آشنا بود. کلیسایش ترک نمی‌شد و هر هفته مقید بود به عبادت در کلیسا.
 جای پدر و جانسون در خانه خیلی خالی است. پدر، راننده کامیون است و دیشب باری را برای کرمان برد و زودِ زود برسد خانه، پس فردا صبح است! جانسون هم برای درس خواندن، دو ماه پیش به آلمان رفت و حالا نیست تا آقای خامنه‌ای را از نزدیک ببیند.
حاج آقا بعد از دلداری دادن مادر و صحبت از مقام بالای شهدا پیش خداوند، با من و چارلی حرف می‌زنند؛ از اینکه مشغول درس خواندنیم یا کار کردن. مادر خیلی خیلی خوشحال است از حضور حاج آقا در منزلمان.
چارلی بلند می‌شود و می‌رود چای می‌آورد. مادر برای ایام عید شیرینی پخته و دو بشقاب از این شیرینی‌ها هم روی میز است. وقتی مادر به حاج آقا تعارف می‌کنند، ایشان با مهربانی تکه‌های شیرینی را با دستشان به ما می‌دهند و بعد هم برای خودشان برمی‌دارند. شیرینی این شیرینی به جانم می‌نشیند!
آنچه از ابتدای این میهمانی حواس من را پرت کرده، پسربچه‌ای است که کنار من و درست مقابل حاج آقا نشسته. حدوداً 10ساله است و به رسم بیشتر محصل‌های این روزها، موهای سرش را با ماشین کوتاه کرده و این سبب شده چهره‌اش با نمک‌تر شود. وقتی متوجه می‌شوم این آقاپسر کیست، ذوق زده می‌شوم؛ او پسر حاج آقا خامنه‌ای است! اگر کسی در خیابان، او را نشان می‌داد و می‌گفت این پسربچه، فرزند رئیس‌جمهور ایران است، امکان نداشت باور کنم. مگر ممکن است؟ این لباس‌ها و ظاهر بسیار ساده، اصلاً به پسر یک وزیر و وکیل هم نمی‌آید چه برسد به پسر رئیس‌جمهور! حالا دیگر مرتب حواسم به او است و زیرچشمی نگاهش می‌کنم. کاش می‌شد دستش را بگیرم، به کوچه برویم و به همه بچه محل‌ها بگویم ببینید! این پسر آقای خامنه‌ای است، بله، پسر رئیس‌جمهور آمده‌اند خانه ما، تازه الان خود حاج آقا هم داخل خانه‌اند؛ داخل همین خانه کوچک ما.
در همین حال و هوا هستم که دقیقه‌ها به سرعت می‌گذرند و میهمان‌های عزیزمان قصد رفتن می‌کنند. از تمام شدن این میهمانی شیرین، دلم می‌گیرد.
آقای خامنه‌ای قبل از خداحافظی می‌پرسند چیزی احتیاج نداریم، کم و کسری چیزی؟ 
مادر و چارلی می‌گویند همه چیز خوب است و فقط از خدا، سلامتی شما را می‌خواهیم.
 با این همه، حاج آقا شماره تلفن دفتر خودشان را از یکی از همراهانشان می‌گیرند و به مادر می‌دهند. می‌گویند اگر یک وقت کاری داشتید، مضایقه نکنید.
بعد هم هدیه‌ای به مادر اهدا می‌کنند و از او اجازه مرخص شدن می‌خواهند. 
مادر از خجالت آب می‌شود.
-این چه حرفی است حاج آقا! اجازه ما هم دست شماست. خدا حفظتان کند. خیلی خیلی منت گذاشتید که تشریف آوردید. خوشحال و سرافرازمان کردید. 
حاج آقا هم می‌گویند کاری نکرده‌اند و فقط انجام وظیفه بوده و بدون سروصدا سوار ماشین می‌شوند و می‌روند. چند دقیقه بعد از رفتن حاج آقا، همسایه‌ها می‌ریزند داخل خانه. نمی‌دانم از کجا، اما همه اهل محل فهمیده‌اند رئیس جمهور آمده خانه ما.
هر کس چیزی می‌پرسد و حرفی می‌زند؛ از اینکه حاج آقا روی کدام صندلی نشستند و چه گفتند و چه چیزی میل کردند، تا اینکه ما به ایشان چه گفتیم و چه درخواست‌هایی داشتیم.
می‌خواستم فردا قصه را در مدرسه تعریف کنم و جلو بچه‌ها پُز بدهم. اما همان شب، همراه بقیه، چند تا از همکلاسی‌های من هم می‌آیند دم در خانه. آن‌ها هم از من سؤال‌های جورواجور می‌کنند و بعد از هر سؤال می‌گویند: خوش به حالت نیلسون! کاش ما جای تو بودیم.
داستان آمدن پسر حاج آقا را نمی‌گویم و می‌گذارم برای فردا در مدرسه.

برچسب ها :
ارسال دیدگا��