فردا روز دیگری ا‌ست

فردا روز دیگری ا‌ست

رقیه توسلی

بی‌هوا می‌گوید: «زنِ بی‌مو را چه به گوشواره! خنگ خدا!» و جعبه هدیه «رعنا» را هُل می‌دهد وسط میز. 
نگاهم می‌چسبد به جعبه سفید. مراقب رفتارم هستم. نمی‌خواهم سرسوزنی دل «مرجان» بشکند. 11 ماه عذاب‌آور است که دوره شیمی‌درمانی را می‌گذراند! اما مادری‌اش را تعطیل نکرده و با سماجت و روحیه، کارش را هم کشانده توی خانه. حالا توی کافه، همان طور که جلویم نشسته، دست می‌برد سمت صورتش و می‌پرسد: داغونم... ها؟ فقط مثل بقیه ترحم تحویلم نده لطفاً.
بغضم را قورت می‌دهم و می‌گذارم برای بعد. می‌گویم: از وقتی می‌شناسمت تا چهار تا چنگال کیک رو زهر نکنی، بی‌خیال نمیشی. والا قیافه اینقدی مهم نیست که اخلاقِ داغون، مهمه.
مثل همان وقت‌ها نگاه می‌کند که ذهنش شلوغ است. کیک و قهوه‌اش دست نخورده مانده. با لبه فنجانش ور می‌رود و می‌گوید: پزشکم از شرایط راضیه. اما چیزی که هست، برخورد اطرافیانه باهام. میدونی تو این مدت، دوری و ترس آدمارو به خودم خیلی احساس می‌کنم و این بدجور رو مخمه. همسرم، دوستام، همکارام، همسایه‌هام... مرده طور باهام رفتار می‌کنن... گذاشتنم تو لیست رفتگان. البته چند نفری‌ام هستن که مدیونشونم و کاری می‌کنن که یادم نره زنده‌ام. یکی‌اش همین رعنای دُم بریده، دومی هم یه غرغروییه که 
نشسته جلوم.
بعد مدت‌ها سیر و شاد لبخند می‌زنم و همزمان در جعبه کادو را برمی‌دارم. خواهش می‌کنم گوشواره‌ها را بیندازد و بشود زنی متفاوت. زنی بی‌زلف با یاقوت و زبرجد. زنی مصمم و باتوکل که بلد است «کانسر» را شکست بدهد. زنی که وقتی توی آینه خودش را می‌بیند جا نمی‌زند، چون باور دارد امورات ما دست هیچ کسی نیست جز خود خدا. باور دارد فردا روز دیگری‌ است.

سنجاق
و َإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ یشْفِین... و چون بیمار شوم او مرا درمان می‌بخشد 
(سوره شعرا)

برچسب ها :
ارسال دیدگاه