کرامت آدم‌ها

کرامت آدم‌ها

رقیه توسلی

برمی‌گردیم. صدای شکستن مجسمه، مهیب است. یکّه می‌خوریم. از مترسک گچی وسط پیتزافروشی دیگر اثری نمی‌ماند. تکه تکه شده. کله‌اش با آن کلاه حصیری خوشگل قِل خورده تا نزدیکی‌های میز من. آقای پیک موتوری، خشکش زده همان جا. دو مشتری نشسته‌ایم توی سالن منتظر پیتزا. حقیقتاً نمی‌دانم چه عکس‌العملی در این موقعیت عجیب، درست است؛ سکوت، بلند شدن، همان نشستن، دیدن، خود را به آن راه زدن، دخالت کردن، ورود نکردن؟

پس سرم را فرو می‌برم توی فیش غذا و خدا خدا می‌کنم به خیر بگذرد. زیرچشمی می‌بینم جوان کلاهش را که درمی‌آورد رنگش پریده. بالاخره پیداست که تاوان این مجسمه بزرگ، کوچک نیست. که شانس اگر بیاورد با همان حساب کتاب مالی قضیه تمام شود برود پی کارش.
به پلک‌زدنی، مسئول ارشد با غضب از انتهای سالن می‌آید و فامیلی کسی را تکرار می‌کند که بعد متوجه می‌شوم همان آقای پیک موتوریست. دستور می‌دهد زود آنجا را مرتب کند و آن وقت جملاتی را که نباید به زبان می‌آورد؛ مگه دفعه قبل نگفتم اینجا چلاق‌بازی ممنوعه، به دردنخور. کُشتی می‌گرفتی با مجسمه؟ توی لَنگ و شَل رو باید همین ساعت بندازمت بیرون.
شماره‌ام را می‌خواند خانم تحویلدار. بوی پیتزا پیچیده و با لبخند پرسنلی بدرقه می‌شوم. سیر شده‌ام اما. سیرِ سیر. می‌دانم کلی پول غذا و حواشی‌اش را دادم و هوس کش‌لقمه بیچاره‌ام کرده بود اما واقعاً این مال قبل بود. قبل از اینکه جلو چشمم، آدمی با پوشه آبی رنگ بکوبد توی سر زیردستش. آن هم نه یک بار. پیش از اینکه پسربچه‌ای را ببینم دارد دور و بر شکسته‌ها می‌چرخد و کمک می‌کند به آقای مترسک‌شکن. پسرکی که نفهمیدم یکهو از کجا پیدایش شد اما مطمئنم طعم پیتزای او هم امروز تلخ است. اگرچه از من و همه آدم بزرگ‌های دیگر این مکان، عقل‌رس‌تر و انسانی‌تر رفتار کرد.
می‌آیم بیرون. چهار قدم دور نشده از اغذیه‌فروشی می‌افتم به بازخواست خودم؛ مرحبا به غیرتت! نمره‌ات به مجسمه بودنت، چنده؟ به هیچ کاری نکردنت؟
بی‌معطلی برمی‌گردم. انگار دلم رضا نمی‌دهد با رئیس این غذاخانه یک گپ مختصر نداشته باشم.

سنجاق
پيامبر اکرم(ص) می‌فرمایند:
هيچ يك از شما نبايد احدى از بندگان خدا را خوار و بى‌مقدار بشمرد زيرا نمى‌داند كدام يك از آن‌ها دوست خداست.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه