از کریمان، از چه رو کم خواستی؟

حکایت حاجت گرفتن امیر سامانی از حضرت ثامن‌الحجج (ع)در هزار و 100 سال پیش

از کریمان، از چه رو کم خواستی؟

محمدحسین نیکبخت

خراسان در دوره سامانی یعنی اواخر قرن سوم و اوایل قرن چهارم هجری در اوج قدرت و اعتلای فرهنگی و سیاسی به سر می‌برد. اُمرای سامانی توانسته ‌بودند ارتباط با خلیفه عباسی را به حداقل برسانند و تقریباً به صورت مستقل در این منطقه حکمرانی کنند.

دوره حکومت سامانیان، دوران شکوفایی همه‌جانبه در خطه خراسان بود. شهر مشهد در همین دوره شاهد توجه برخی امرای صاحب‌نام وابسته به دودمان سامانی بود؛ مثلاً ابومنصور، محمد بن عبدالرزاق طوسی یکی از این اُمرای نام‌آشناست که در رونق مشهد نقش مهمی داشت و برای آسودگی زائران حرم مطهر رضوی، اقدام‌های فراوانی انجام داد. نام ابومنصور البته برای بسیاری از شما خوانندگان عزیز که علاقه‌مند به شناخت تاریخ مشهد و حرم رضوی هستید، آشناست، اما شاید نام حَمُّویه بن علی را تا به حال نشنیده باشید؛ سرداری که معتقد بود عزت و شرافت خود را به واسطه کرامت و لطف حضرت امام رضا(ع) بدست آورده ‌است؛ سرداری قدرتمند که حکایت شگفت‌انگیز او در متون تاریخی و مذهبی از جمله «عیون اخبارالرضا(ع)»، اثر ارزشمند شیخ صدوق و «روضه‌الصفا» اثر میرخواند وارد شده و در میان اهالی تاریخ از شهرت و اعتبار خاصی برخوردار است. در رواق امروز با هم این حکایت شگفت‌انگیز را که حدود هزار و 100 سال پیش اتفاق افتاده‌ است، مرور می‌کنیم.

حاجت خواستن از غریب طوس
حَمّویه اصالتاً از اهالی اسفراین بود و ادعا داشت از نسل انوشیروان است؛ هر چند برای این ادعا، دلیل و سندی نداشت. از زمان ولادت وی، اطلاع دقیقی نداریم، اما از آنجا که برای نخستین بار نام وی در یک واقعه تاریخی مربوط به سال 272ق / 264ش وارد شده و ابن‌اثیر در «الکامل» به آن اشاره کرده‌ است و احتمالاً حَمّویه در این سال تقریباً 35 سال داشته، باید حدود ولادت وی را سال 230ش/237ق بدانیم، یعنی حَمّویه در حدود 34 سال پس از شهادت امام رضا(ع) به دنیا آمده و آنچه برای او رخ داده‌ است، در نخستین سال‌های شکل گرفتن حرم مطهر رضوی اتفاق افتاده. بگذریم؛ حَمّویه کودکی و جوانی سختی داشت و چنان ‌که خود او روایت می‌کند، از فرط فقر و ناداری، شهر به شهر و روستا به روستا، در پی کاری می‌گشت تا شکمش را سیر کند. با این حال، فردی بلندهمت بود و می‌کوشید با تلاش و کوشش از شرایط ناگواری که در آن گرفتار شده ‌بود، رهایی یابد. در یکی از روزهای سال 250ش، حَمّویه خسته و کوفته به مشهدالرضا(ع) رسید؛ بسیار گرسنه بود و از آن بدتر، ناامید. خودش را به روضه منوره امام رضا(ع) رساند تا دمی در کنار مرقد مطهر فرزند رسول ‌خدا(ص) بنشیند و با خودش خلوت کند. در این حال، مردمانی را دید که به زیارت می‌آیند و می‌روند و حاجت خود را به محضر امام رضا(ع) عرضه می‌کنند و از خداوند، برآورده شدن آن‌ها را می‌طلبند. در این وقت دلِ حَمّویه به سختی شکست و اشکش جاری شد؛ آن‌ گاه زبان به عرض حال گشود و از امام مهربانی‌ها حاجت خواست و برای این حاجت نذر کرد؛ حاجت حَمّویه دست یافتن به امارت خراسان و سپهسالاری این خطه بود. او این حاجت را بر زبان آورد و مردی که در کنارش نشسته بود، آن را شنید و بلافاصله زبان به تمسخر حَمّویه گشود که با آن حال زار و لباس‌های پاره، چه حاجت عجیبی را درخواست می‌کند! اما حَمّویه معتقد بود «با کریمان کارها دشوار نیست». سال‌ها گذشت و حَمّویه که در سپاه سامانی به عنوان سرباز استخدام شده‌ بود، با نشان دادن لیاقت و درایت خود، به تدریج مدارج ترقی را طی کرد و در دوران نصر بن احمد سامانی به مقام سپهسالاری خراسان رسید، اما راز حاجتی را که نزد ثامن‌الحجج(ع) عرضه کرده و به آن رسیده ‌بود، از اطرافیان مخفی کرد. 

راز هدیه حَمّویه
در سال 293ش. هنگامی که حَمّویه بیش از 60 سال داشت، همراه لشکریانش برای سامان دادن به امور نیشابور وارد این شهر شد و دستور داد در نیشابور بیمارستانی بنا کنند تا بیماران را به رایگان مداوا کند. او این کار را بر اساس نذری که سال‌ها پیش و در جوار حرم مطهر امام رضا(ع) کرده بود، عملی ساخت. طبق گزارش شیخ صدوق، حَمّویه در میدان «حسین بن زید» نیشابور، به رفع و رجوع کارهای مردم مشغول بود که ناگهان مردی از کنار وی عبور کرد: حَمّویه به غلام خود گفت: این مرد را به محل استراحت و سکونت من ببر که من با او کاری دارم. او پس از انجام کارها، به محل اقامتش رفت و سر سفره نشست و گروهی از اُمرای لشکرش هم با او سر سفره بودند. حَمّویه به غلامش گفت: آن مرد کجاست؟ غلام گفت: در اتاق مجاور انتظار دیدار شما را می‌کشد. حَمّویه گفت: او را نزد من بیاور. مرد را آوردند و به دستور سپهسالار لشکر سامانی، غذاهای گوناگون مقابلش گذاشتند و او به خوردن مشغول شد. چون از خوردن فراغت یافت، حَمّویه به مرد گفت: آیا استر یا اسبی داری که سوار شوی؟ مرد گفت: نه! ندارم. حَمّویه پرسید: پول داری؟ مرد پاسخ داد: خیر! سپهسالار خراسان دستور داد به او هزار درهم و اسبی دادند و روانه‌اش کردند؛ آن ‌گاه رو به حاضران کرد و گفت: می‌دانید حکایت این مرد چیست؟ در جوانی به زیارت رضا(ع) رفتم در حالی که لباس‌های کهنه و پاره بر تنم بود و چیزی برای خوردن نداشتم. این مرد را آنجا دیدم. در کنار مرقد رضا(ع) از خدا خواستم که ولایت خراسان را به من عطا کند. این مرد هم در آنجا دعا می‌کرد و همین چیزهایی را که من به او دادم، از خدا می‌خواست. من این مقامی را که اکنون پیدا کرده‌ام، از برکت آن مرقد می‌دانم و دوست دارم وسیله‌ای برای برآوردن خواسته این مرد باشم. او وقتی شنید من ولایت خراسان را از خداوند مطالبه می‌کنم و سر و وضع مرا دید، تحقیرم کرد و گفت: تو با چنین وضعی ولایت خراسان را می‌خواهی و آرزو داری امیر لشکر شوی! غافل از اینکه برآوردن حاجت هر قدر که بزرگ هم باشد، برای کریمان دشوار نیست. روز بعد، حَمّویه برای شکرگزاری دوباره راهی مشهد شد و به زیارت ثامن‌الحجج(ع) مشرف گردید و همواره یاد این کرامت بود و نسبت به سادات و زائران حرم رضوی، ارادت و مهربانی ویژه داشت. 

برچسب ها :
ارسال دیدگاه