یوسف گمگشته باز آید به کنعان
رقیه توسلی
خانمی، ته اتوبوس، داستان ترسناکی تعریف میکند و ولوله میاندازد. همهمه بین مسافران بالا میگیرد و عدهای با آه و افسوس مشغول کارشناسی ابعاد فاجعه میشوند... «پسر چهار ساله صاحبخانهشان توی شلوغی بازار، گم شده».
خودرو توی ایستگاه میایستد و پیرزنی سوار میشود. یک آن «خانجان» میآید جلو چشمم. یاد حال غریبش میافتم وقتی خبر میآوردند پیری، جوانی، بچهای ناپدید شده. یاد نفس تنگیاش که عود میکرد. یاد ذکر گفتنش، «یاحکیم» و «یاقاهر» گفتنش. مثل آن سال که نوه اقدس جان گم شده بود یا آقاعبدالرحمان شوهر سیمینخانم بابت آلزایمرش آوارگی کشید. یاد رشید شانزده ساله پسر چوپان سیفالله هم میافتم که گرگ گلهاش را لتوپار کرد و او زد به دل کوه و عین قطره آب شد و خانجان یکسر میرفت خبرپُرسان. یا وقتی نوه آقامیرزا طبری توی پارک تهران همراه زن چادر به سر دیگری رفت.
به این فکر میکنم که اگر خبر راست باشد الان پسر چهار ساله کجاست؟ مادرش چه میکشد؟ حال پدرش چیست؟ یعنی چند نفر امروز قرار است گم شوند؟ این وسط چند تایشان کم سن و سالاند؟ آدم بزرگاند؟ خودخواسته یا ناخواستهاند؟ اصلاً اداره آمار از کجا میفهمد قصهشان را؟ که کسی بلند میگوید: عزیزان!
با اینکه نمیخواهم، نمیدانم چرا تصویر نوه اقدس جان شده پُررنگترین تصویر ذهنم. قیافه مارال کوچولو که قبل ظهر از خانه رفت بیرون و دم غروب، پایین رودخانه پیدایش کردند، چون از پُل شکسته روستا پرت شده بود. تصویر نگاه بیجان مادرش همان روز که رفتیم پیشش غمخواری. همان روز که آرام درِ گوش همه میگفت؛ من تا قیام قیامت جام تو رودخونهست... .
پینوشت
امام رضا(ع) میفرمایند برای گمشده این دعا را بخوانید:
وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ إِلَى قَوْلِهِ فِی کِتابٍ مُبِینٍ ثُمَّ تَقُولُ اللَّهُمَّ إِنَّکَ تَهْدِی مِنَ الضَّالَّهِ وَ تُنَجِّی مِنَ الْعَمَى وَ تَرُدُّ الضَّالَّهَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اغْفِرْ لِی وَ رُدَّ ضَالَّتِی وَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ سَلِّمْ.
برچسب ها :
ارسال دیدگاه