روزی که سردار سلیمانی برای نخستین بار در عمرش سخنرانی کرد
حاج قاسم 12 بهمن 57 کجا بود؟
«12 بهمن سال ۵۷ در روستای قنات ملک به سختی با قاسم سلیمانی یک رادیو پیدا کردیم و کنار پنجره کلاس مدرسه گذاشتیم. مردم در حیاط مدرسه جمع شدند. به محض نشستن هواپیمای حامل امام(ره) همه از جمله حاج قاسم سجده شکر به جای آوردند»؛ اینها روایت علیجان سلیمانی، دوست، همسایه و همبازی دوران کودکی شهید قاسم سلیمانی در ایل بزرگ سلیمانی در خصوص تلاشهای حاج قاسم برای معرفی انقلاب در روستای قنات ملک است که در گفتوگو با فارس عنوان شده است. آنچه میخوانید گزیدهای از خاطرات «علیجان سلیمانی» در همین خصوص است.
از سال ۵۶ که موج انقلاب آغاز شد، حاج قاسم یکی از نیروهای فعال در اطلاعرسانی و حضور در راهپیماییهای انقلابی بود و همه را با شیوههای مختلف با انقلاب اسلامی و اهمیت نابودی طاغوت آشنا میکرد. یک روز اعلامیه و عکس امام(ره) را پخش میکرد و روز دیگر برنامههای طاغوتیها را به هم میریخت. به یاد دارم نخستین سخنرانی حاج قاسم ۱۲ بهمن سال ۵۷ صورت گرفت. روزی که حضرت امام(ره) پس از ۱۵ سال دوری از وطن به میهن بازگشت. در آن زمان رسانه جمعی نداشتیم. تلویزیون اصلاً نبود و در کمتر خانهای رادیو وجود داشت. یک رادیو پیدا کردیم و آن را در کنار پنجره یکی از کلاسهای مدرسهای که تا ششم ابتدایی در قنات ملک درس خوانده بودیم، قرار دادیم و صدایش را تا آخر بلند کردیم.
نخستین سجده شکر حاج قاسم
همه از پیر و جوان، زن و مرد در حیاط مدرسه جمع شدند و به صدای رادیو گوش میدادند. خبرنگار، لحظه به لحظه ورود امام(ره) را گزارش میداد. به محض نشستن هواپیمای حامل امام خمینی(ره) همه جمعیت از جمله حاج قاسم سجده شکر به جای آوردند. همه سرشان را روی زمین گذاشتند و یک نفر ذکر سجده شکر را میگفت و بقیه تکرار میکردند. شاید اولین سجده شکر حاج قاسم برای سلامت و حضور حضرت امام(ره) در کشور بود. اولین سخنرانی سردار هم درباره نهضت و زندگی امام(ره) و انقلاب اسلامی بود. حاج قاسم بارها میگفت امام با آن عظمت میفرمودند: «مردم ایران که جانم فدای آنها» آن وقت جان ما چه قابل است؟ هزاران مثل من فدای ملت ایران. ما هر چه داریم از این مردم داریم. بنابراین باید از آنها حمایت و حفاظت کنیم.
جاماندهای از یک عهد سه نفره با حاج قاسم
روزی احمد سلیمانی، یکی از دوستانش در جریان جنگ شهید شد. برای تدفین احمد، خودش به روستا آمد. داخل قبر بود. مرا صدا زد. من رفتم آنجا و دیدم حاجی در قبر ایستاده است. گفت: بیا پایین داخل قبر. رفتم پایین. گفت: میخواهم کمکم کنی تا پیکر احمد را دفن کنیم. من و حاج قاسم و علیمحمدی داخل قبر بودیم. بیرون که آمدیم، به من گفت: قبل از پیروزی انقلاب، من و احمد و علی سلیمانی نشستیم و سوگند یاد کردیم در صحنههای انقلاب با هم باشیم. بر اساس عهدی که سه نفری با هم بستیم، وارد سپاه و بعد جبههها و دفاع مقدس شدیم. علی سلیمانی
سال ۶۰ در جریان طریق القدس در بستان به شهادت رسید. در آن عملیات من و احمد زخمی شدیم. الان هم احمد رفت و من ماندم. بر اساس عهدی که با هم بستیم، منتظرم به دوستانم بپیوندم. در هر صورت مقدرات الهی این بود که ایشان بماند تا جنگ تحمیلی به پایان برسد و بعد امنیت را در جنوب کرمان و جنوب شرق کشور برقرار کند و به سپاه قدس برود و اینگونه افتخارآفرینی کند و در نهایت توسط شقیترین فرد به دوستان شهیدش بپیوندد.
برادر و دوست و فامیل برایش فرقی نداشت
عملیات بدر بود. نزدیک شب عید، با کاروانی از کمکهای مردمی که حدود ۱۱ ماشین سنگین میشد، به اهواز رفتیم و محمولهها را به انبار تحویل دادیم. شنیدم حاج قاسم جلسهای دارد و به آنجا آمده است. با بقیه دوستان گفتیم حالا که سردار اینجاست، برویم و احوالپرسی کنیم. من گزارشی درباره اقلام دادم. حاج قاسم گفت: آمدید بمانید یا برگردید؟ گفتم: میخواهیم بمانیم. رو کرد به یکی از آقایان و گفت: اینها نیروهای آموزش دیده هستند. این آقایان امشب خط بروند. ما همان لحظه رسیده بودیم و خسته بودیم. من گفتم سردار! ما خودمان ماشین داریم. بعد سردار به سهراب، برادر کوچکترش که آنجا بود، گفت: بلند شو بروید. گفتیم: نمازی میخوانیم و شام میخوریم، با خیال راحت میرویم. سهراب گفت: برویم بین راه ایستگاه صلواتی است. آنجا نماز میخوانیم و چیزی میخوریم. حرکت کردیم و به آنجا رسیدیم. اما دیدیم صدام بمباران کرده بود و خبری از ایستگاه صلواتی هم نیست. در تاریکی شب در مسیر دو طرف گلولهباران و آسمان قرمز بود. حاج قاسم جایی که میدید نیاز است، برادر و دوست و فامیل برایش فرقی نداشت. نه تنها از خودش، بلکه از عزیزانش هم برای دفاع از اسلام، انقلاب، میهن و مقابله با دشمن دریغ نمیکرد.
گفت اگر این لباس برای همه نباشد، من هم نمیپوشم
در جریان کربلای ۴ هم شهید کاظم علیمرادی فرمانده شیمیایی بود. لباس مخصوصی به من داد و گفت: این را به حاج قاسم بده تا در عملیات بپوشد. به سنگر فرماندهی رفتم و لباس را دادم و گفتم: کاظم گفته این لباسها را در عملیات داشته باشید. اگر جنگ به شیمیایی کشید، استفاده کنید. حاج قاسم گفت: برای همه بچهها هست یا نه؟ گفتم: نه فقط برای آنهایی است که باید به منطقه آلوده بروند. گفت: به کاظم بگو اگر این لباس برای همه نباشد، من هم نمیپوشم. از آن نوع لباس دیگر نبود و حاج قاسم هم این لباس را استفاده نکرد. این بود شیوه فرماندهی و مدیریت حاج قاسم در جنگ که در آنجا هم محبوب دلها بود.
جای ترکش و گلوله روی بدن حاج قاسم
در عملیات بستان بسیاری از دوستان حاج قاسم شهید شدند. خودش هم بهشدت مجروح شده بود. یک روز حاج قاسم به خانه پدری ما در روستای قنات آمد تا دستش را که در رفته بود، جا بیندازد. چون پدرم در این کار تخصص داشت. یک اتاق را خلوت کردیم. من، پدرم و حاج قاسم بودیم. وقتی حاج قاسم پیراهنش را درآورد، جای ترکش و گلولهها روی بدنش بسیار بود. یک روز هم به من گفت: ۱۱ ترکش بین مهرههای کمرم وجود دارد که همچنان آزارم میدهند و نمیشود عمل کرد. با این همه سختی یک لحظه نشد بخواهد استراحتی کند. در زادگاهش هم مردم بسیار او را دوست داشتند و او هم این علاقه را به آنها داشت و هر لحظه به فکر رفع مشکلات آنها بود.
نخستین سجده شکر حاج قاسم
همه از پیر و جوان، زن و مرد در حیاط مدرسه جمع شدند و به صدای رادیو گوش میدادند. خبرنگار، لحظه به لحظه ورود امام(ره) را گزارش میداد. به محض نشستن هواپیمای حامل امام خمینی(ره) همه جمعیت از جمله حاج قاسم سجده شکر به جای آوردند. همه سرشان را روی زمین گذاشتند و یک نفر ذکر سجده شکر را میگفت و بقیه تکرار میکردند. شاید اولین سجده شکر حاج قاسم برای سلامت و حضور حضرت امام(ره) در کشور بود. اولین سخنرانی سردار هم درباره نهضت و زندگی امام(ره) و انقلاب اسلامی بود. حاج قاسم بارها میگفت امام با آن عظمت میفرمودند: «مردم ایران که جانم فدای آنها» آن وقت جان ما چه قابل است؟ هزاران مثل من فدای ملت ایران. ما هر چه داریم از این مردم داریم. بنابراین باید از آنها حمایت و حفاظت کنیم.
جاماندهای از یک عهد سه نفره با حاج قاسم
روزی احمد سلیمانی، یکی از دوستانش در جریان جنگ شهید شد. برای تدفین احمد، خودش به روستا آمد. داخل قبر بود. مرا صدا زد. من رفتم آنجا و دیدم حاجی در قبر ایستاده است. گفت: بیا پایین داخل قبر. رفتم پایین. گفت: میخواهم کمکم کنی تا پیکر احمد را دفن کنیم. من و حاج قاسم و علیمحمدی داخل قبر بودیم. بیرون که آمدیم، به من گفت: قبل از پیروزی انقلاب، من و احمد و علی سلیمانی نشستیم و سوگند یاد کردیم در صحنههای انقلاب با هم باشیم. بر اساس عهدی که سه نفری با هم بستیم، وارد سپاه و بعد جبههها و دفاع مقدس شدیم. علی سلیمانی
سال ۶۰ در جریان طریق القدس در بستان به شهادت رسید. در آن عملیات من و احمد زخمی شدیم. الان هم احمد رفت و من ماندم. بر اساس عهدی که با هم بستیم، منتظرم به دوستانم بپیوندم. در هر صورت مقدرات الهی این بود که ایشان بماند تا جنگ تحمیلی به پایان برسد و بعد امنیت را در جنوب کرمان و جنوب شرق کشور برقرار کند و به سپاه قدس برود و اینگونه افتخارآفرینی کند و در نهایت توسط شقیترین فرد به دوستان شهیدش بپیوندد.
برادر و دوست و فامیل برایش فرقی نداشت
عملیات بدر بود. نزدیک شب عید، با کاروانی از کمکهای مردمی که حدود ۱۱ ماشین سنگین میشد، به اهواز رفتیم و محمولهها را به انبار تحویل دادیم. شنیدم حاج قاسم جلسهای دارد و به آنجا آمده است. با بقیه دوستان گفتیم حالا که سردار اینجاست، برویم و احوالپرسی کنیم. من گزارشی درباره اقلام دادم. حاج قاسم گفت: آمدید بمانید یا برگردید؟ گفتم: میخواهیم بمانیم. رو کرد به یکی از آقایان و گفت: اینها نیروهای آموزش دیده هستند. این آقایان امشب خط بروند. ما همان لحظه رسیده بودیم و خسته بودیم. من گفتم سردار! ما خودمان ماشین داریم. بعد سردار به سهراب، برادر کوچکترش که آنجا بود، گفت: بلند شو بروید. گفتیم: نمازی میخوانیم و شام میخوریم، با خیال راحت میرویم. سهراب گفت: برویم بین راه ایستگاه صلواتی است. آنجا نماز میخوانیم و چیزی میخوریم. حرکت کردیم و به آنجا رسیدیم. اما دیدیم صدام بمباران کرده بود و خبری از ایستگاه صلواتی هم نیست. در تاریکی شب در مسیر دو طرف گلولهباران و آسمان قرمز بود. حاج قاسم جایی که میدید نیاز است، برادر و دوست و فامیل برایش فرقی نداشت. نه تنها از خودش، بلکه از عزیزانش هم برای دفاع از اسلام، انقلاب، میهن و مقابله با دشمن دریغ نمیکرد.
گفت اگر این لباس برای همه نباشد، من هم نمیپوشم
در جریان کربلای ۴ هم شهید کاظم علیمرادی فرمانده شیمیایی بود. لباس مخصوصی به من داد و گفت: این را به حاج قاسم بده تا در عملیات بپوشد. به سنگر فرماندهی رفتم و لباس را دادم و گفتم: کاظم گفته این لباسها را در عملیات داشته باشید. اگر جنگ به شیمیایی کشید، استفاده کنید. حاج قاسم گفت: برای همه بچهها هست یا نه؟ گفتم: نه فقط برای آنهایی است که باید به منطقه آلوده بروند. گفت: به کاظم بگو اگر این لباس برای همه نباشد، من هم نمیپوشم. از آن نوع لباس دیگر نبود و حاج قاسم هم این لباس را استفاده نکرد. این بود شیوه فرماندهی و مدیریت حاج قاسم در جنگ که در آنجا هم محبوب دلها بود.
جای ترکش و گلوله روی بدن حاج قاسم
در عملیات بستان بسیاری از دوستان حاج قاسم شهید شدند. خودش هم بهشدت مجروح شده بود. یک روز حاج قاسم به خانه پدری ما در روستای قنات آمد تا دستش را که در رفته بود، جا بیندازد. چون پدرم در این کار تخصص داشت. یک اتاق را خلوت کردیم. من، پدرم و حاج قاسم بودیم. وقتی حاج قاسم پیراهنش را درآورد، جای ترکش و گلولهها روی بدنش بسیار بود. یک روز هم به من گفت: ۱۱ ترکش بین مهرههای کمرم وجود دارد که همچنان آزارم میدهند و نمیشود عمل کرد. با این همه سختی یک لحظه نشد بخواهد استراحتی کند. در زادگاهش هم مردم بسیار او را دوست داشتند و او هم این علاقه را به آنها داشت و هر لحظه به فکر رفع مشکلات آنها بود.
برچسب ها :
ارسال دیدگاه
تیتر خبرها