بیست و چهار پنج سال رانندگی جاده به روایت «محمد حاجی اسماعیلی»
یک تریلی اسکناس!
«محمد حاجی اسماعیلی» درست شبیه دورنمای تصویری است که از یک راننده کامیون سراغ داریم؛ آدم هیکلمند و چهارشانه با صدای دورگه، چهره آفتابسوخته و البته یک بغل خاطره عجیب و غریب از چیزهایی که فقط برای آدمی مثل او اتفاق میافتد. او آن طور که خودش میگوید، از 26-25 سالگی تا همین حالا که 50 را پر کرده، پشت فرمان نشسته و بین بنیهندل سری تو سرها دارد.
اگر موافقاید از شغل شما شروع کنیم. تیپ و تار شما آدم را یاد رانندهها، قصابها یا شغلهای شبیه اینها میاندازد.
(میخندد) بله، ماشین سنگین کار میکنم.
از چند سال پیش؟
از 26-25 سال پیش. اول دنبال داداشم حالت تفریحی نشستم پشت کامیون.
پس یک جورهایی شغل خانوادگی شماست.
بله تقریباً. داداشم که شاید از 50 سال پیش این کاره است. عمویمان هم. خلاصه یکجورهایی توی خون ماست. توی محلمان هم همه کامیون دارند. فکر کنید همه همسایهها و هممحلهایها... .
کدام شهر؟
«کَهَک»؛ میشود 30کیلومتری قم. ما هم توی همین محل بزرگ شدهایم و همین روی شغلمان اثر گذاشته لابد. خود من هم از خاور شروع کردهام و الان 20 سالی هست که تریلی کار میکنم.
توی چه مسیری؟
بندر میرویم، مشهد، تبریز. بیشتر ولی بندر.
بار بندر یعنی بارهای صادراتی و وارداتی؟
بله. از اینجا مصالح میبریم، بارهای مصرفی میبریم. بیشتر بارهای صادراتی. وارداتی هم که خب کم نیست. دستهبیل و دستهکلنگ هم آوردهایم تا تهران.
دستهبیل؟
بله. دستهبیل و دستهکلنگ چینی!
بالاخره شغل شما هم عجایب و غرایب خودش را دارد. چرا واقعاً دستهبیل و دستهکلنگ؟
لابد لازم داریم! البته که این بار خیلی عجیبی نیست. من بار عجیب هم بردهام.
مثلاً؟
یک بار پول بار زدیم.
پول؟
بله. یک کانتینر پول از بندرعباس بار زدیم. البته مال الان نیست. قبلاً که کارت نبود، گاهی وقتها پول جابهجا میکردند. مثلاً فکر کنید بندرعباس پول زیاد بود و اهواز کم. کامیون را خودشان بار میزدند و پلمب میکردند. وقتی هم راه میافتادیم، محافظ همراهمان بود. اسکورت شهر به شهر هم داشتیم. شهرها را خبردار میکردند. به هلیکوپتر آمادهباش میدادند. پاسگاه به پاسگاه خبر میدادند که یک ماشین پر از پول دارد میآید.
این مال چند سال پیش است؟
15 سال پیش شاید. حالا که کارتی شده همه چیز.
توی شغل شما امکان درآمد خلاف هم کم نیست.
بله، ولی من اهلش نبودهام. یعنی توی شغلم میتوانم به همین حرمی که مقابلم است، قسم بخورم که یک لیتر گازوئیل قاچاق نکردم. همین الآن توی بندرعباس گازوئیل را بشکهای 4میلیون و 700هزار تومان میخرند. من ولی کشک و بادمجان خوردهام، حسرت خوردهام، زجر کشیدهام، ولی یک لیتر گازوئیل قاچاق نکردهام. فکر کن که باک ماشینم هزار و 100تا گازوئیل میگیرد. میشود 800 تایش را فروخت.
نفروختهاید؟
نه. فکر کنید رفتهام بندرعباس که بار بزنم. صاحب بار گفته مثلاً «این تلویزیون رو هم ببر تهران، تحویل بده و کرایهات رو بگیر». نبردهام. چرا؟ به خاطر خانوادهام. چون دو تا دختر دارم. نمیخواهم اتفاقی بیفتد و رو کنند به من که: «بابا تو این پولو آوردی تو خونه...» مثلاً بارم فرش بوده، ولی صاحب بار با زرنگبازی اصرار کرده که یک تلویزیون هم کنار بار بگذارد. ولی من حتی یک دانه هم نبردهام.
فقط به خاطر خانواده؟
بله. چون چیزی که خواستهام، خدا توی خانوادهام بهم داده. الان یکی از دخترهایم 29-28 سالش است. باور کنید نگاهش که میکنم، کیف میکنم. شبی که عقدش کردند، انگار خستگیِ تا آن مدت عمرم از تنم بیرون آمد. ولی برای دختر بعدیام نگرانم. چرا؟ چون شاید الآن نسبت به قبل مراعاتم کمتر شده. خلاصه الان عصر عصر کامپیوتر شده و حقهبازیها و کلکها هم بیشتر است.
یادم هست دو سه ماهِ اول کارم، یک سربازِ پلیسراه را از نایین سوار کردم که ببرم اردستان. توی راه صحبت کردیم. گفتم: «شماها چرا این قدر به ما گیر میدین؟» گفت: «شما چرا خلاف میکنین؟» گفتم: «تهِ خلاف مگه چیه؟ زندان؟» گفت: «نه». گفتم: «چی از زندان بدتر؟» گفت: «اینکه زن و بچه تو بیفتن دنبالت و پیش سرباز و استوار التماس کنن برای یک دقیقه ملاقات بیشتر». اول خیلی ناراحت شدم، ولی بعد وقتی پیاده شد، دیدم بهترین درس را به من داده. حرفش تا امروز توی گوشم مانده.
یکی هم به خاطر پدرم -خدا رحمت کند امواتتان را – که میگفت: «بابا من عمری ازم نمونده. بذار من آفتاب که میرم پیش این پیرمردها مینشینم، نگن بچه فلانی قاچاق کرد، بذار آبروی ما سر جاش باشه...».
هیچ وقت نگران نبودید که کم بیاورید؟
نه، خدا میرسانده. حتی وقتی که زمین خوردهام.
شده که حسابی کم بیاورید؟
8 خرداد 89 بود که کامیونم ذوب شد؛ توی انفجار معروفِ دکل 24 قصر شیرین، لابهلای آتش چاه نفت. کامیون خودم که البته نه... فقط 20تا قسطش را داده بودم. تا به خودم آمدم، دیدم خودش دود شده و ماند 40 تا قسط دیگرش. با یک سوئیچ خالی برگشتم خانه. پسرعمهام که خودش پنج تا کامیون دارد، میگفت: «تو چجوری سکته نکردی اون روز؟».
بعدِ آن، من دیگر صاحب ماشین نشدم؛ تا همین امروز که هنوز هم راننده مردمم. شدم ناشکر خدا. اعتراض کردم که: «چرا ماشین من سوخت؟ منی که سیگار قاچاق و گازوئیل نکردم؟!...» ولی سرم را که بلند کردم، دیدم دو طبقه خانه دارم. یعنی خلاصهاش این طوری است: قبلِ اینکه قرارداد شرکت نفت را ببندم، تریلی را درِ حیاط فروخته بودم و با کِشنده خالی رفته بودم سر کار. با خودم گفتم سال بعد که قراردادم تمام شود، دوباره تریلی میخرم. پولش را هم زدم به یک زمین. این بود تا سوختن ماشین. بعدِ حادثه هم هیچ پولی نداشتم. ولی خلاصه رسید؛ از اینور و آنور، از بیمه. جمع و جور کردم و سه روز بعدِ حادثه مشغول شدم به بنایی. خدا کمک کرد که از فکر ماشین بیایم بیرون و سکته نکنم. تا به خودم آمدم، دیدم دو طبقه خانه دارم. بعد دو طبقه را فروختم و دو تا خانه خریدم. انگار خدا کامیون را ازم گرفت و دو تا خانه بهم داد. همکارهایم ماشیندار شدند و من خانهدار. باز منِ ناشکر از آنها جلو بودم.
خبرنگار: آرمان اورنگ
برچسب ها :
ارسال دیدگاه